#آخرین_شعله_شمع_پارت_192

با حرص کیسه یخ را به دورترین نقطه اتاق پرت کردم و دوباره روی کاناپه دراز کشیدم. ساعدم را روی
چشمهام گذاشتم و سعی کردم با فشار دستم ذهنم را به سمت دیگه ای منحرف کنم. ولی عجیب ذهنم به چهرۀ
وحشت زده ترلان موقع رفتن به بازداشتگاه ، گره خورده بود. کاش قبل از رسیدن پلیس ، راهی شون کرده
بودم ...کاش همون اول جاده ، جلوشون سد می شدم و نمی گذاشتم بره...کلاف روحم میون تمام بیست و چند
ساعت گذشته با تقلای فرار ، درپیچ و درگیر بود.
""...حق ندارید به هر بهونه ای منو تعقیب کنید....""
حق نداشتم؟؟؟ یا بهانه موجهی نداشتم؟؟
صدای بغضدارش مدام توی ذهنم طنین می انداخت.
""...تو دختر یکی از آدمهای با ارزش زندگی من هستی....""
و جمله ای که دروغ نبود اما تمام واقعیت هم نبود و ..و بغضی که ناخواسته شکست و چشمهایی که بارونی
شد..همون تیله های میشی و خوشرنگ!
همونهایی که چشمهایم یک روز، به بهانه جستجوی دختر هرمز ، اجازه تماشاشون را پیدا کرد و محو ملاحت و وقارش شد.
چند بار این بغض و این نگاه مقابلم شکسته بود؟ چند بار دلش تاب نیشم را نیاورده بود؟؟؟چند بار ناخواسته زخم زده بودم؟
دوباره نشستم .عصبی تر و کلافه تر از قبل یقه حولۀ تن پوشم را بازتر کردم و نفس کشیدم.
چشمهای آتشین طلوعی مقابلم زبونه کشید؛ لعنت !!
و زمزمه آرومی که کنار گوش ترلان لب جنبوند و من شنیدم؛
""-تو و اون یارو باهم رفته بودید؟""
و لبی که با شرم به دندون گزید و لب زد:( یارو؟؟دکتر کیان!! نه بعدا اومد...روژین نگفت بهتون؟)
لعنت به من!! آخ لعنت به من که حتی تو اون شرایط ترس و بی خبری ، منصف بود و رحیم! مودب و متین!!
وفا داشت حتی به اسم منحوسم!!
بلند شدم. حوله را از تن کندم و مقابل اسپیلت ایستادم. باد با تمام شدت توی صورت و سینه م می نشست. اما به شدت احساس داغی می کردم.
""-این خانوم از کارکنان خوش سابقه شرکتم هستند و البته همسر آینده م..""
مقابل افسر اتو کشیدۀ پشت میز که شونه هاش زیر بار مسئولیت درجه هاش سنگینی می کرد، یخ زدم !!شاید هم سوختم؛ درجۀ هر دو به قدری بالا بود و به قدری ناگهانی بر تنم جاری شد که تفاوتش را نفهمیدم؛
همسر آینده؟؟ طلبکار همین حرف بودم یا نمایش غیرت بازی می کردم وقتی ترلان با بهت و شرم سکوت کرد
و حرفی نزد؟؟!! داغدار بر باد رفته ای بودم که دیر دیده بودم یا شکارچی آهو رمیده ای بودم که تیرم به خطا
نشسته بود؟؟
از مقابل اسپیلت فاصله گرفتم. به سمت اتاقم رفتم و شلوار محبوبم را به تن کشیدم و با همون نیم تنه عریان روی کاناپه فرود اومدم.
نفسم به قدری تنگ بود که با ریموت درجه اسپیلت را تا انتها زیاد کردم.
""-یکی طلبت..""
طلب چی؟؟؟ تمام خوبیهایی که داشت و من انکار می کردم؟؟ یا تمام ظرافتهای وجودش که با سرسختی کوه مقابل سیلاب تلخی هام می ایستاد و سکوت می کرد؟؟ طلب اون یا طلب من؟
تف به ذات نامردم!!
تف به مرامِ بی مرامم!! منتظر عذرخواهی بودم؛ از طرف منصف ترین و صادق ترین دختری که تو تمام عمرم دیده بودم!پووف!
اینقدر شفاف بود که نیازی به توجیه نداشت؛...پس چرا غرق سراب داشتنش کور شده بودم؟چرا نفهمیده بودم که
این وجود زلال، در پی التیام تنهایی ، راهش را به بیراهه فال و دروغ باز کرده! فقط کوبیدم...کوبیدم! همین

romangram.com | @romangram_com