#آخرین_شعله_شمع_پارت_190

-نه
-سردته؟
اینبار نگاهم به سمتش چرخید. از آینه نگام می کرد ...همونقدر طوفانی که انگار رنگ کبود گونه و برش کوتاه و عمیق لبش ، کار دستهای لرزون منه!
-نه
دروغ بود. می لرزیدم. در شبانۀ تابستانی گرم می لرزیدم.
بی حوصله کتش را از تنش کند و به سمتم گرفت.
-بپوش
جای بحث نبود وقتی دیگه توان طعنه شنیدن و زخم خوردن نداشتم. کت را به دوشم کشیدم و تو پیلۀ خودم ماوا گرفتم.
مثل گ*ن*ا*هکار عبرت گرفته ، سرِ شمشیر قضاوتم به سمت خودم نشونه میرفت؛
" نباید میرفتم..به جایی که نمی شناختم..برای یک کار مسخره!..برای چند دقیقه فال مزخرف شنیدن! شعورم کجا بود؟..نباید...باید کتمان می کردم؟..نه.بدتر میشد...شمایل لومون می داد...باید مثل روژین فرار می کردم؟..نه روژین هم اگه نرفته بود و طلوعی را خبر نکرده بود که هنوز داشتیم بازجویی می شدیم..به لطف پدرش طلوعی بزرگ بود که الان میون کت کیان می لرزیدم..پدر با نفوذ و شناس داشتن نعمته!..دیگه نمی تونم به اون شرکت برگردم. حجم سنگینی و غم نگاه طلوعی هنوز روی سینه م فشار میاره..شرم بی دلیل نگاه من !..و حسرت! و شاید حسرت!!طلوعی بزرگ دیگه محاله سراغ دختری بیاد که یک شب را تو بازداشتگاه خوابیده دختری که احمقانه برای تفریح زودگذر مثل آدمهای کم شعور دنبال فال قهوه تو مکانهایی بود که مضنون به قاچاق مواد و دختر بودند!!!وحشتناکه..."
-درد داری؟
صدای پدر ذهنم را بهم ریخت. مخاطبش هومن بود.
-یکم
-شانس آوردید
-شانس کجا بود عموی من! تا بیام ثابت کنم با اون خونه خرابه رابطه ای ندارم و این دختر طعمه نیست و آشنای بی ثبت و بی رسمه، تا جا داشت زدند!
-کارشونو تایید نمی کنم ولی اینقدر دور و اطرافشون خلاف دیدند که تا بهشون ثابت نشه ، همه را مجرم می بینند.دقاچاق دختر کم جرمی نیست!
-تجربه بدی بود
و طلبکار نگاهی به من انداخت.جای اره دادن و تیشه گرفتن نبود اما این سنگینی گ*ن*ا*هی که با نگاهش روی دوش نحیفم تلنبار می کرد، بی انصافی بود.
-تقصیر من نبود منتظر عذرخواهی نباشید
لحن کلامم به قدری تلخ بود که بابا با همون روزنه ناسور به رویم نگاه کرد؛ با بهت!
-از کجا باید می دونستم؟هان؟
بابا برگشت و به حکم مهرش سکوت کرد اما کیان هنوز تاب و قرار نداشت...مهم نبود..
-دیروز پدر طلوعی زنگ زد برای قرار خواستگاری فردا شب..
مخاطبش من بودم اما هومن سریعتر از من عکس العمل نشون داد.
-تو این وضعیت!!؟؟
بابا بدون توجه به اعتراض هومن ادامه داد:( بعد از این قضیه ممکنه منصرف بشن، فقط خواستم احتمالش را بدی..نمی خوام بشکنی..)
حتما منصرف می شدند!..شکستن؟؟ برای چی ؟ برای کی؟ گلدون سفالی بشکنه چه هراس! نه بلورم نه قیمتی!
سکوت کرد و بعد از تاملی رو به هومن ادامه داد:( تا همین الان که قرار فردا شب سرجاشه ...وضعیت خاصی هم نیست..بزرگش نکن)
دوباره از میون مستطیل آینه ، نگاهم را شکار کرد و با حرص روی فرمون ضربه ای زد.
-به خاطر این خانوم یه نصفه روز کتک خوردم؛ وضعیت خاصی نیست؟؟ گنده ش نکنم؟
قبل از اینکه طوفانی بشم، با نهایت لطافت طبعش گفت:( نگه دار پسرم)
هومن متعجب به کنار کشید و نگران از حال بابا گفت:( عمو جون چیزی شده؟ حالتون بد شد؟ اتفاقی افتاد؟)
-همینجا پیاده میشیم...من و ترلان...همون دختری که بی دلیل تعقیبش کردی و بی دلیل قضاوتش می کنی...شما برو خونه ت...یه دوش بگیر و کمی با خودت خلوت کن...
و قبل از اینکه بهت کیان منصرفش کنه، در را باز کرد.

romangram.com | @romangram_com