#آخرین_شعله_شمع_پارت_189
-مزاحمتون شده؟
با ترس و نفهمی مطلق نگاهش می کردم.
سرش را به داخل خم کرد.
-این آقا نسبتی با شما داره؟ مزاحمتون شده؟ دیدیم که داشت به زور شما را سوار می کرد!
و در همانحال با اشاره دست به سربازی که دوان دوان نزدیک میشد،گفت:(ماشینو بگردید)
آ..پس قضیه این بود؟؟ ولی نه انگار ؛ فقط همین نبود. صدای ناله و نفرین و فریاد شمایل و کشون کشون بردنش ، باعث شد بی اختیار سرپا بشم و بایستم.
-می شناسیدش؟
ذره ای از کنکاش نگاهش روی اعصاب منقبض صورتم کم نمی کرد.
-این خانوم با منه..
صدای کیان بود که نگاهم را به سمتش چرخوند. میون دستهایی قویتر و هیکلی ورزیده تر از خودش مهار شده بود.
-شما ساکت
مرد دوباره پرسید:( اون زنو میشناسی؟)
آب گلومو به زحمت فرو دادم.
-شمایل خانوم
حس کردم آه از نهاد کیان بلند شد انگار توقع دیگه ای داشت..باید کتمان می کردم؟
-از مشتریهاش هستی پس؟یا همکاراش؟
ناخوداگاه نگاهم به سمت ماشین روژین چرخید. اثری از دختر همراهم نبود.
-نه..اومده بود اینجا فال بگیره
-شما خفه شو
کیان با خشم یکبار دیگه حرفش را تکرار کرد اما نظامی مسلح بی ملاحظه اونو به سمت ماشین هل داد
-همراه ما میان
و دوباره رو به من چرخید
-شما هم !
بالاخره بعد از کلی تقلا تونستم لب باز کنم
-چرا؟ ما که کاری نکردیم
پوزخندی به پهنای حجم وسیع بهت نگاهم، به صورت انداخت.
-براش دختر میاری یا جنس؟
خشک شدم. ضربه آروم اما محکمی به بازوم خورد و به سمت ماشین هدایت شدم.
*******
ننویسم، حرفی نزنم، سکوت کنم ، نگاهم را به زمین سوزن کنم، دلم را به نوازش بابا خوش کنم ، رومو از نگاه آتشین و از کبودی صورت کیان بدزدم...هیچ کدوم از اینها باعث نمیشه که بتونم بیست و چهار ساعت گذشته را فراموش کنم.پر از هراس ، تحقیر ، بازجویی و بی خبری!
دیواره های سیاه و پر از خط و نگار بازداشتگاه، پتوی متعفن و تیره و زمین موکت کرده زمخت! و شب درازی که تمومی نداشت!
-چیزی می خوری؟
تمام بدنم از شدت و وسعت انقباضات پر تکرار ، درد می کرد. سرم مثل چشمام بیشتر به دوران مشغول بود تا نگاه های دزدکی به کیان آتشین!
به سمت بابا رو کردم. از دیشب تا امشب پیر شده بود؟ یا نگاه من چروکی به اندازه چین های لباس تنهایی و وحشتم برداشته بود؟
romangram.com | @romangram_com