#آخرین_شعله_شمع_پارت_19
ترلان قصه ما وقتی سه چهار ساله بوده از یه بلندی مثل چند تا پله پرت میشه، سرش می شکنه و طحالش به شدت آسیب می بینه و خونریزی می کنه....پدر و مادر وحشت زده ش دخترشونو به بیمارستان می رسونند و مطابق عرف برای این قبیل مسائل پرونده قضایی هم تشکیل میشه تا مطمئن بشن اتفاق بوده نه عمد....پدر و مادرش هر دو داوطلب خوندهی به دخترشون میشن...چیزی که تو این پرونده جالب بود گروه خونی پدر و مادر بوده که هر دو اُ بودند و از لحاظ پزشکی امکان اینکه فرزند متولد شده از دو گروه خونی اُ ، غیر از اُ باشه ضعیفه یعنی احتمالش هست اما ضعیفه ...متوجه منظورم هستی؟
سکوت کرد....هنوز پیغام نهایی به مغزم نرسیده بود. انگار منتظر بقیه حرفهایش بودم.
-ـقضیه خونریزی طحال باعث شده بود خیلی اورژانسی و بدون اینکه به پک سل های بانک خون دسترسی داشته باشند از یکی از اعضای خونواده ت خون بگیرند ..به علت مسائل قضایی و به خاطر همین سوء ظن حاصله از احتمال ضعیفی که حالا به وجود اومده بود خونواده ترا تحت فشار می گذارند تا چیزی که باید را بشنوند...
باز هم سکوت و سکوت
همانطور که آهسته آهسته مغزم به تقلای تجزیه و تحلیل افتاده بود، خونم بیشتر و بیشتر منجمد می
شد.
- حتی با وجودیکه میشه حاصل پیوند دو گروه خونی اُ فرزندی با گروه خونی متفاوت باشه اما پرونده تو فرق داشت...طبق تحقیقاتی که انجام شد معلوم شد.....
میون حرفش غریدم:
-یه قصه ست فقط!
-قصه نیست خانوم ترلان! واقعیته و من متاسفم که مسائل خصوصیتون را به این شکل و اینجا و تو این زمان بازگو کردم..البته برای این کارم دلیلی دارم که بعدا راجع بهش حرف می زنیم...فقط شما در جریان این موضوع بودید یا نه؟
تمام عضلات صورتم سر شده بود!!! حتی پلکهایم بی رمق و سرد میل افتادن داشتند.
صدایی از ته حلقم به ناله بلند شد:( فقط تشابه اسمیه!)
نیم خیز شد و بدون اینکه کاملا از چهارپایه اش جدا بشود ، آنرا به سمت من کشید و دوباره نشست...اینقدر نزدیک بود که
به حکم ناخوداگاهم پاهایم را جمع تر کردم و خودم را به پشتی مبل فشار دادم تا به طور اتفاقی تماسی نداشته باشیم.
بی توجه به عقب کشیدنم کمی خم شد و دست دراز کرد و از بالای گوش سمت راستم ، تای شالم را عقب داد و با دو انگشت فاصله ای میان موهایم ایجاد کرد . خونهای منجمد شده تنم به آنی گر گرفت..این تماس ، این نزدیکی برای من عادی و معمول نبود.
زمزمه کرد:( این جای شکستگی خیلی قدیمیه....ترلان قصه ما هم از بالای گوش سمت راست دچار شکستگی شده بود....اینم تشابهه؟)
سرم را عقب کشیدم..بلند شد و روزنامه ای به دستم داد
-کسی به دنبال شماست...این روزنامه مربوط به هفته های گذشته ست..
آگهی جستجوی دختری هم نام من و آخرین عکسش دختر مو
خرمایی سه ساله ای بود که من به یاد نمیاوردم...بیشتر عکسهای من مربوط به پنج سالگی ام بود و من با اصرار ،شباهتهای بین این دختر سه ساله ومنِ پنج سالگی ام را انکار کردم....
اینقدر آشفته بودم که حتی متوجه نشدم شماره ای تو آگهی درج شده یا نه...و در نهایت با تمام قدرتم به خودم شربت انکار خوراندم و از اونجا فرار کردم.
-ترلان مادر؟
تکونی خوردم...پرت شدم به حال ..روی همین تخت..نه روی اون صندلی داغ!
-خوبی؟ درد داری؟ گریه می کنی؟ بشکنه دست اون خیر ندیده...
صورتم خیس شده بود و من نفهیده بودم...با تردید به چشمهام دست کشیدم...نه؛ این رطوبت داغ کار همین چشمها بود ..سقف اتاق چیکه نداشت!
-نه...یعنی آره..یکم درد دارم...بچه ها خوب بودند
-بمیره الهی
-کی زندایی؟
-کی؟؟؟ ننه آقا شوکت بقال سر کوچه!!
داشت مسخره می کرد..همیشه هر جا و هر وقت کم میاورد پای ننه آقا شوکت بقال سر کوچه را می کشید وسط..طفلی زن مومن و خوبی بود اینقدر خوب بود که همیشه اسمش را جایی به کار می برد که سمبل بدی باشه تا به طرف بفهمونه داره مسخره می کنه.
-معلومه دیگه این حامد عوضی!
زندایی و فحش!!! کم کم داشتیم همگی لات می شدیم!
-غیب شده....خونه هم برنگشته...به بچه ها گفتم حالت خوبه به حامد هم خبر بدن اوضاعت خوبه...ولی ..
سکوت کرد...انگار پشیمون شد.
romangram.com | @romangram_com