#آخرین_شعله_شمع_پارت_18

-آره....خونه اند..حامد نذاشت جم بخورند...الانم زنگ می زنم بهشون..خیالت راحت..ولی متوجه چیزی نشدند
خداروشکر...فکر کردن مثل همیشه دعواتون شده و به جون هم افتادید...
و بلند شد و از اتاق بیرون رفت...
لعنت به تو حامد!! این چیزارو از کجا فهمیده بود؟..کی راپورت منو بهش داده بود؟؟؟کیان می گفت صلاح نیست بری خونه!!..یعنی اون گفته؟...اصلا اون از چی خبر داشته؟ اصلا چه صنمی با حامد داره بخواد باهاش حرف بزنه؟..اصلا چه نفعی داره؟؟؟ اصلا چه خبر بود؟؟؟ دوباره یاد حرفهای اون کتابخونه کوچیک و دنج خونه دکتر افتادم...یعنی کیان در جریان بود؟ پس اون موقع، اونجا پشت در خونه دکتر چیکار می کرده؟؟
دوباره ذهنم نشست روی همون صندلی ای که روبروی میز تحریر ساده اما شیک کتابخونه دکتر بود.....روبروی مردی که دقایقی ، ساکت و بی حرف مشغول مزه مزه کردن جملاتی بود که قرار بود گوش من شنوایش باشد.
چقدر درد داشت!!! چقدر تلخ و حقیقی !!! و چه لرزش و چه کوبشی به دستها و قلبم داده بود...چه عقربه های کند گذر بی مسئولیتی که حتی برای دل دختری مثل من حتی توی اون شرایط زجر آور ، قدم تند نکرده بودند!
-خانوم مهندس تو این مدتی که به این خونه رفت و امد داشتید تا حدودی با هم آشنا شدیم...
خودم را روی مبل چرمی جابجا کردم و با استرس بی جهتی به چشمهاش زل زدم.
-چیزی شده جناب دکتر؟
-راستش...راستش....حتما می دونید که من چه تخصصی دارم؟
-نه ..متاسفانه ..من زیاد راجع به اطرافم کنجکاوی نمی کنم.
-صفت خوبی نیست...بهر حال ...من توی پزشکی قانونی کار می کنم...
تمام تنم نبض گرفته بود...نام پزشکی قانونی به خودی خود دلهره آور بود اما اینکه چه ربطی به من می تونست داشته باشه بیش از بیش عصبی ام می کرد...اولین سناریویی که توی ذهنم اومد مرگ پدر لاقیدم بود...پدری که هیچ خبری ازش نداشتم و نه-ده سال بود که وانمود میکردم توی تیمارستان مرده.
-خ..خبری از..از....
نفسی تازه کردم و دوباره لب باز کردم:( ببخشید میشه واضح تر بگید که شغل شما چه ارتباطی به من داره؟)
از پشت میز تحریر کوچکش بلند شد و چهار پایه بلند و چوبی کنار قفسه ها را روبرویم گذاشت و نشست. مستقیم به چشمهای نگرونم خیره شده بود.
-درباره پدر و مادرت چی می دونی ترلان خانوم؟
گیج شده بودم..
-منظورتون چیه؟
-راستش نمی دونم چه جوری باید ....شاید بهتر باشه از اینجا شروع کنم ...
نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و ادامه داد:( پنج شش هفته پیش وقتی داشتم روی یه کیس کار می کردم مجبور شدم برای اطمینان بیشتر به سوابق گذشته مراجعه کنم و نظر همکارای متخصصم را در موردهای مشابه مطالعه کنم و خیلی اتفاقی به یه پرونده رسیدم که مربوط به یه دختر سه چهار ساله بود به نام ترلان تهامی ...به نظرت چند تا ترلان تهامی تو کشور هست؟ چندتاشون ممکنه نام پدرشون الوند و نام مادرشون موهبت باشه؟)
ناخوداگاه بلند شدم و ایستادم...نگاه خیره و متعجبم از روی لبهای دکتر کنار نمی رفت...
-بشین لطفا...
بی اراده و مسخ شده نشستم.
..
-نام مادرت موهبته درسته؟
به نشانه تایید به زحمت سری تکون دادم...هنوز مبهوت و هاج و واج از ادامه داستانی بودم که نشنیده می دونستم یه زلزله است!
-چیزی از دوران بچگیت به خاطرت میاد؟
نمی تونستم لب از لب باز کنم....چی قرار بود بشنوم؟؟ من از چهار سالگیم تنها دعوا مرافه های پدر و مادرم و
عروسک خرگوشی بنفش پا گنده م را به یاد داشتم..اما پرونده پزشکی قانونی!!؟؟؟
-ترلان می دونی گروه خونیت چیه؟
سکوتم اختیاری نبود...
-گروه خونیت ب هستش درسته؟
باز هم به زحمت کوه کندن سر سه مَنی ام را تکون دادم.

romangram.com | @romangram_com