#آخرین_شعله_شمع_پارت_17
و به سمت در رفتم و خواستم برم بیرون که دلم راضی نشد حرف آخر را بهش نزنم. برگشتم به سمتش که ازشدت عصبانیت می لرزید و می دونستم به آنی ممکنه بهم حمله کنه اما از چه رویی بهم مجال می داد نمی فهمیدم.
-نمی خواستم زندایی بفهمه اما می گم که فکر نکنی همه مثل خودت خرند! واسه هر کی آقابالاسری واسه من وخواهرم نیستی ! آقابالاسری که سالی دو سه بار گند بالا میاره و شب و روزهاشو به اسم جنوب و بندر رفتن ، تو بازداشتگاه می گذرونه! واسه ما یه نره گاوم نیست چه برسه آقا!! الانم با وثیقه کدوم نامردی بیرونی خدا عالِِمه!
و خواستم در را باز کنم که اصابت شی ای به سرم آخرین چیزی بود که حس کردم.
**********
صداها نامفهوم بود اما دردی که کنار شقیقه م حس می کردم حسابی مفهوم بود !
-بلند شو عزیزم..دخترم....
-برید کنار خانم ..بذارید....دکتر کارشو بکنه....
-صدای منو می شنوی خانوم؟ گفتید اسمش چی بود؟
-ترلان آقای دکتر..
-ترلان صدامو داری؟
داشتم کم کم هوشیار می شدم...یادم بود ..نامردی حامد را به یاد داشتم..نامردی عضلاتی که به جبر روزگار قسمت قوی و پر زورش نصیب عناصر ذکور شده و با همون مزیت می کوبیدند...پرت می کردند..می شکستند...دل می شکستند استکان جهازی زن می شکستند...مصیبت و درد پرت می کردند...گلدون یادگار مادر پرت می کردند....غرور و عزت نفس می کوبیدند و در وبه دیوار می زدند...
-می شنوم...
چشمهامو باز کردم...معلوم بود اوضاع بی ریخت بوده که منو رسوندند اورژانس!
-منو می بینی؟
چراغ قوه ریزش را توی چشمهام انداخت و چرخوند...توقع نداشت با این گلوله نور تیز ، که خونه کرده توی چشمهام روی ماهشو ببینم؟!!
-خوبی ترلان خانوم؟ درد داری؟
بالاخره اون ماسماسکو کنار کشید و تونستم روی ماه...!!! ماه؟ ماه کم بود برای اون چشمهای خمار مشکی و محصور شده پشت اونهمه مژه سیاه و اون ابروهای گره کرده و خوش فرم مشکی!!!!
-من دکتر درخشان هستم کشیک اورژانس...ضربه ای به سرت خورده که خوشبختانه باعث پارگی نشده اما چون باعث بیهوشیت شده باید تا فردا اینجا بمونی و یک سری عکس و اسکن ازت بگیریم...
واقعا هم درخشان بود...من حاضر بودم تا ده روز هم اونجا بمونم اما همین آقا دکتره به کارهای من رسیدگی کنه..یعنی میشه؟
-بله..ولی من خوبم ..فکر نکنم لازم باشه
زندایی حرفم را نیمه کاره گذاشت و گفت:( آره دخترم می مونیم ..بهتره...حرف گوش کن)
نگاهم دوباره به دکتر افتاد که با اون لبخند دختر کشش داشت به موندن ترغیبم می کرد....منم دختر بودم ..حساس و رویایی...احتیاج نبود از من خواستگاری کنه...اینقدر جذاب و دلفریب بود که خودم پیش پیش تو ذهنم مراسم خواستگاریشو چیدم و جواب بله را هم دادم..ندیده و نشناخته...
-ترلان خانوم...یه ربع دیگه این سرم تموم میشه...بعد از اون میریم برای اسکن...
تو هم میای یعنی؟ تو ومن؟؟؟ منو تو؟؟؟
برای اون اوضاع قمر در عقربم ، شارژ بودن روحیه طنزم نوبری بود ! شایدم لنگه کفشی بود در بیابون تلخی های دور وبرم!!
نگاهمو ازش گرفتم و جلد سرسخت و لجوج زنانه ام خط سیاه کشید روی تمام طنازی های دل جوونم!
-زندایی جون....لازم نبود که بیام...
سر ِ زندایی به شرم پایین افتاد.
-خدا ذلیل کنه...
حرفشو خورد تا دکتر و پرستار بیرون بروند.
-اینقدر ترسیدیم که نزدیک بود سکته کنم...نفهمیدم حامد چه جوری بلندت کرد و چطور رسوندت اینجا....به دروغ گفتیم خورده به در کابینت که باز بوده...ناشیانه و دم دستی بود وگرنه پای پلیسم ...
-باشه..باشه..زندایی مهم نیست...حالا خودش کجاست...
-نمی دونم غیب شد یکهو
- بچه ها کجان؟ بیدار شدند دیگه؟
romangram.com | @romangram_com