#آخرین_شعله_شمع_پارت_16
نه انگار پاهاش خیلی خیلی درازتر از قبل شده بود و دیگه تو هیچ گلیمی جا نمی شد!!!
-خفه شو....خفه شو حامد....
ایستادم. همزمان با من بلند شد. با همون جثه ریز هم می تونستم رو در روی هر مرد و نامردی بایستم .چشمهای داغم روی سر و صورت ناجوونمرد حامد می گشت و بی خیال از سوزش اونهمه حرارت اهدایی، با پوزخندی لب باز کرد:
-واقعیته دیگه...مگه واقعیت نیست؟؟...
زانوهام داشت شل می شد..این اولین و مهمترین راز زندگی من بود که هیچ کس غیر از دایی و زندایی نمی دونستند. قرار نبود هیچ کدوم از بچه ها بفهمند... سالها این واقعیت را به تنهایی بدون اینکه توکا بفهمه به دوش کشیدم...توکا فقط 5 سالش بود و من 14 ساله ،وقتی مامان برای همیشه خونه ش را ترک کرد و ما رو برد اهواز پیش اقوام خودش. با سیاست پدر بزرگ و مادر بزرگم همه خیال کردند شوهر تک دختر شاطر محله ، برای سفری راهی غربت شده و تااون موقع زن و بچه هاش مهمون حاج شاطر هستند...یکسال بعد مادرم با یک مریضی مختصر برای همیشه چشمهاشو بست.15 سالم بود و شدم پر از جای خالی!! هیچ لبخندی لبخند نبود و هیچ جایی آغوش مادرم نبود حتی آغوش پرلطف
مادربزرگ پیرم که داغ مادرم اون را هم ازمون گرفت.پدرم هیچوقت دنبال ما نیومد...نیست شد و نابود....بعدها فهمیدیم گوشه زندونه...فهمیدیم آزاد شده و هنوز تیزی دستشه...فهمیدیم معتاده....پدر بزرگم وانمود کرد الوند از غصه جوونمرگی زن جوونش مشاعرش را از دست داده و بستریه و دیگه صلاحیت بزرگ کردن بچه هاشو نداره.. می گفت اینطوری شرف داره به اینکه بفهمند معتادو عوضی و در به دره....پدر داشتیم و پناه نداشتیم .. دایی هادی دایی بزرگم که کاملا در جریان بود از زیر بار مسئولیت ما شونه خالی کرد و گفت من دختر جوون دارم می ترسم معاشرت با این بچه ها واسه اونها بدآموزی داشته باشه...آخه ما تیر و طایفه یه معتاد بودیم..اونم یه مرد بد دل و شکاک که نزده به همه انگ می چسبوند چه برسه طرف مشکلی هم داشته باشه...دو تا عموی سن و سال دار داشتم که کلا از ما فاصله گرفتند..اینقدر سرشون به زندگی و بچه های جوونشون گرم بود که جایی برای ما نداشتند.پدر بزرگ مادربزرگ پدری هم که عمرشون خیلی پیشترها تموم شده بود.....ما موندیم و یک پدربزرگ و یک دایی حمید که ما رو گوشه چشمش گذاشت و به خونه ش آورد.16 سالم بود و پر از حسرت و پر از بغض اما مادرانه ها و پدرانه های زندایی و دایی کم کم روحمون را جلا داد...براق و درخشنده نشدیم اما سرپا شدیم.سراپا شدیم ..کم کم که توکا بزرگتر شد بهش گفتم که بابامون یه معتاد در به دره که قرار نیست هیچ وقت سهمی تو زندگی ما داشته باشه!قبول کرد اما هیچوقت باور نکرد...یکبار سرو کله ش پیدا شد . یه مرام نامرد خودش یه پولی بابت ما از دایی حمید گرفت و دایی شد قیم ما و پدری که دیر یا زود به خاطر جابجا کردن خرده مواد به حبس محکوم میشد برای همیشه از سرنوشتمون بیرون رفت..توکا پر از عشق به پدری بود که در خاطراتش آغوش گرم و لبهای خندون و شکلات دستش را به تصویر می کشید و من پر از نفرت بودم به مرد خشنی که خلوت های مادرم را به گند کشیده بود و نوجوونی مرا به تنهایی و حسرت....حسرت داشتن مادر..حسرت داشتن پدر....حسرت جزئیاتی که برای بقیه عادی بود...تو اون روزهای نوجوونی دلم امنیت نازیدن به داشتن یک پدر را می خواست..اینکه گاهی پشت در مدرسه منتظرم باشه اینکه جمعه ها صبح زود نون تازه بگیره و با قلقلک از خواب بیدارمون کنه..اینکه کنار دستش بشینم و نرم نرم رانندگی یاد بگیرم...اینکه با تیزی اخمش رژ لبم را کمرنگ کنم..اینکه به پسرهای همسایه بدبین باشه ...اینکه هر چی دلم ه*و*س کرد برام بخره نه اینکه نه تنها ه*و*س های شکم نوجوونی ام را به زبون نیارم که حتی دستم به سفره نره و تا اونجا که می تونم کمتر بخورم......خواسته ها و حسرتهایم به قدری بود که به اندازه تمام حجمش از پدرم متنفر بودم.....
-لال شدی پس؟
-کی این مزخرفاتو تو سرت چپونده...بابا الوند من گوشه تیمارستان مرد...اونم همون سالی که ما اومدیم خونه تون....
پوزخند صدادارش سمفونی مرگ بود برای من.
-کی این مزخرفاتو تو سر تو چپونده؟؟..اینقدر بابات خوش آوازه بوده که همه می شناسند طرفو! گذشت اون موقع که بچه بودیم و سرمون تو کار خودمون بود...الان تو محل راه برم همه نشونم می دند که فلانیه ها پسردایی دخترهای الوند مفنگ!
-بس کن حامد...
استرس های امروزم به یک طرف وجنگ اعصابی که حامد میدون دارش بود ، به یک طرف ، رمق را از تنم می مکیدند و می بردند.
دستهاشو به کمر زد و کمی به جلو خم شد.
-بس نکنم چه غلطی می کنی؟
نه انگار واقعا قصد جنگ داشت!! حالا اون پوزخند گوشه لبش داشت محو می شد و شراره های آتش چشمهاش روشن!
چند سانت استخون بلندتر می خواستم تا چهره به چهره ش بایستم و روی صورتش تف بندازم . که یادش بیارم تو پسر جوونمردی مثلِ حمید هستی !! که یادش بیارم دور از جوونمردیه که اینقدر بی ملاحظه باشی ! که رو کردن رازهای دخترونه و شرم آور زندگی کسی که می تونست مثل خواهرت باشه نه پوزخند داره نه شراره افکنی! اما اون نامرد بود! حداقل برای من ِ مرد ندیده هیچ مردی مرد نبود!
هنوز حرفی از دهنم خارج نشده بود که گوشه صورتم سوخت و ناغافل به طرفی پرت شدم و دو دوستم تکیه گاهم شد تا نقش زمین نشوم.
-چند روز نبودم بی صاحاب شدید؟؟؟ سرخود میری کلیه می فروشی؟
خم شده بود و گرمی نفسهایش از کنار گوشم روی پوست ملتهب صورتم می پاشید.
-بلند شو وایسا!
صاف ایستاد و غرید:
-یه ماه نباشم چیکار می کنی؟؟خودتو می فروشی آره؟؟
نفهمیدم بلند شدم یا جستم!! تمام رگ و پی باریک و کلفت وجودم ، یک سره شاهرگ شد و جریان گرفت. با چنان شتابی سینه به سینه ش قرار گرفتم که لحظه ای جا خورد و یک قدم عقب رفت.
-چه غلطی کردی؟ چه زری زدی؟
نعره زدم طوری که حتم داشتم بچه ها بیدار می شوند .اما مهم نبود...مهم من بودم!! من ِ لرزون خسته که میدون ناعادلانه نبرد تن به تن زمینش زده بود!!
-نامرد بی غیرت! بی صفت آشغال!
هنوز مبهوت صدای نعره من بود که در باز شد و زندایی وحشت زده خودشو انداخت توو.
-خود فروشی شرف داره به داشتن آقابالاسری مثل تو که خودش معلوم نیست تو چه لجنی دست و پا می زنه !!
انگار یک تکونی خورد. ولی جبهه را از دست نداد و با غیظ قدمی به سمتم برداشت که طفلی زندایی خودش را انداخت بینمون.
-آروم..آروم...تورو به روح بابات آروم!
-تو دخالت نکن مامان که هر چی می کشم از بی عرضگی های توئه!
زندایی هاج و واج کمی عقب نشست و من از فرصت استفاده کردم و ناغافل پاسخ سیلی ناحقی را که خورده
بودم دادم و محکم توی صورتش خوابوندم و تا بیاد بفهمه دومی را هم زدم و در مقابل شوک دلپذیرش غریدم:
-بی حساب!
romangram.com | @romangram_com