#آخرین_شعله_شمع_پارت_15

-می ریم خونه یکی از آشناها که سالهاست ایران نیست و خونه ش را سپرده به من...هرازگاهی به خونه سر می زنم و بهش رسیدگی می کنم...اونجا امنه....بعدم تو زنگ می زنی به خونه تون و می گی به خاطر امتحان شاگردت و استرسی که داشت مجبور شدی پیشش بمونی و فردا بعد از اینکه رفتی موسسه بر می گردی خونه....اوکی؟
گاهی وقتها اینقدر هجوم ناباورانه هایت زیاد میشه که تا چند لحظه و یا حتی تا چند ساعت سلولهای مغزت هنگ این حمله ناگهانی هستند و من درست از دوساعت قبل و بعد از اون ملاقات غیر منتظره در کتابخانه هنوز هنگ این هجوم بودم. با اینحال ناخوداگاهم به رسم عادت مقاومت در برابر عناصر ذکور آشفت و تونستم دستم را ازبند انگشتانش آزاد کنم.
-هی!...من هیچ جا نمیام
لحظاتی بی حرف نگاهم کرد.
-بسیار خب....اصراری ندارم...به اندازه کافی عاقلی مثلا....می رسونمت خونه تون..ولی هرچی پیش اومد پای خودت و اون عقل ناقصت
با عجله سر تکون دادم و این جمله تهدید آمیز آخرین جملاتی شد که بین ما رد و بدل شد.
-مواظب خودت باش
سری تکون دادم و به سرعت پیاده شدم. به دور شدنش نگاه کردم. بر خلاف تمام تهدیدهایش حالا که سر کوچه مون ایستاده بودم ، احساس امنیت بیشتری می کردم. حالا که خون گرم رفته رفته جای اون همه سردی و استرس را می گرفت ، حس می کردم توان بدنی ام داره کم و کمتر میشه. حالا که ضربان قلبم آهسته تر شده بود ، به شدت احساس خستگی می کردم...دستم را به دیواره سیمانی کوچه باریک خونه مون گرفتم و آروم آروم به سمت در خاکستری خونه رفتم.
********
-الهی بمیرم حالت خوبه؟ این چه رنگ و رویی ....
نگذاشتم حرف زندایی ادامه پیدا کنه و با عجله انگشت اشاره مو روی بینی م گذاشتم و گفتم:(هیس!الان بچه ها میریزن این....) هنوز حرفم تموم نشده بود که قامت حامد هویدا شد .
-می خوام باهات حرف بزنم
-علیک سلام
-سلام....توکا و هاله تو اتاق شما خوابن...بیا پایین شامتو بخور حرفامون هم بزنیم
همیشه از این تیپ گفتگوی اقا بالاسرانه ش متنفر بودم. یک قدم دیگه روی پله ها بالا رفتم و با تحکم گفتم:( خیلی خسته م ...نه میلی برای شام دارم نه حرف زدن...باشه برای فردا) یاد فردا افتادم سهیل منتظرم بود اما می شد دوباره به اون خونه برگشت ؟؟؟قدم دیگه را برداشتم که اینبار زندایی ملتمسانه دست زیر بازویم انداخت و گفت:( ترلان مهمه...) آلارمهایی توی مغزم داشت هشدار می داد. به سمت زندایی چرخیدم تا در نگاهش ناگفته ها را بخوانم که حامد با حرص گفت:( رنگت مثل میت شده! ) و بعد با پوزخند ادامه داد:( به خاطر عمل آپاندیسته نه؟) خواستم با تمام حرصم تو روش داد بزنم و بگم : نه به خاطر جای نداشته کلیه ایه که برای بی غیرتی و نامردی تو به حراج گذاشتم! از شر چشمهایی که به بهونه آبرو داری و مردونگی ، ناپاک روی خواهرم نگردند ، این رنگ و رو را پیدا کردم!
اما هنوز حرمت غرور دخترانه ام مانع می شد که استیصالم را اینقدر با صدای بلند ؛ به روی خودم فریاد بزنم!!
چند قدم بالا رفته رو پایین برگشتم و رو به زندایی همدم گفتم: ( حالا شام چی داریم زندایی؟)
این یعنی صلح! این جمله تکراری و روزمره یعنی آماده ام حرف بشنوم و حرف بزنم. زندایی لبخند مهربونش را به رویم پاشید و گفت:( همون که دوست داری الویه درست کردم) حامد در حالیکه داخل می شد با همون تمسخرش اضافه کرد:( البته بدون خیارشور و نمکه که برای جنابالی که تا آخر عمرت باید تو رژیم باشی مشکلی پیش نیاد) پس کاملا در جریان بود...اما تمام خشمش همین بود؟؟!! یعنی محاسبات من و زندایی و انتظاراتمون اینقدر غلط بود؟؟ اصلا از کجا فهمیده بود؟ و چطور بر خلاف پیش بینی های ما هنوز طوفانی نشده بود؟؟
زیر نگاه های نگران زندایی و تیز و برنده حامد چند لقمه جویده نجویده پایین دادم.
-الهی شکر..دستتون درد نکنه زندایی جون
-همین؟
نگاهم به سمت حامد چرخید.
-بله همین...مشکلی داری با غذا خوردن من؟
-نه...قبلنا که در صحت و سلامت بودی کامل تر غذا می خوردی ...
-الانم در صحت و سلامتم....اصلا تو چی می خوای بگی؟
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:( بیا بریم تو حیاط باهات حرف دارم)
-سرده بیرون..همینجا حرفاتو بزن...
نگاه معنی داری به زندایی انداخت. زندایی بلافاصله گفت:( من میرم بالا شما راحت باشید....حامد یادت نره چه قولی دادیا)
-قول دادم نزنم لهش کن این دختر سرخود و سِرتقو!
اول فکر کردم شوخی می کنه ولی وقتی نگاه برزخیشو بهم دوخت فهمیدم داره پاشو خیلی درازتر از گلیمش می کنه.
-خیالتون راحت زندایی هیچ کس نمی تونه همچین غلطی بکنه و رو دخترهای الوند دست بلند کنه
کلمه الوند را با تاکید و غلیظ ادا کردم...باید به خودم ثابت می کردم که دختر الوندم..باید تکرار می کردم تا هیچ تشابه اسمی مزخرفی منو سست نکنه....منو از ریشه هام جدا نکنه!
زندایی با تردید سری تکون داد و از اتاق خارج شد و من مطمئن بودم روی دومین و یا سومین پله با دلشوره نشسته و بالا نمی ره.
-همچین می گه الوند هر کی نشناسه فکر می کنه پهلوون محل بوده نه یه لات چاقوکش که حالا به یمن همون نامردهای دور و برش معتاده و معلوم نیست تو کدوم جوب و زیر کدوم پل می خواد بیفته و ریق رحمتو سر بکشه

romangram.com | @romangram_com