#آخرین_شعله_شمع_پارت_14
خداروشکر هنوز به مرحله رسوایی نرسیده بود. نفس عمیقی کشیدم و بعد از پشت سر گذاشتن اونهمه تنش ،بی اختیار پاهایم شل شدند و پشت به در روی زمین سر خوردم. نفهمیدم چه مدت گذشته بود که صدای وحشت زده کیان همراه با ضرباتی که به در می کوبید بلند شد.
-ترلان صدامو میشنوی؟
با ترس از اونهمه وحشت موجود در صدایش ، تکونی خوردم و بلند شدم.
-بله
زمزمه ای بود در حین باز کردن سه تا قفل در!
-باز کن این لعنتیو ببینم
دکمه ها ی پیراهنش اولین چیزی بود که دیدم.کمی عقب رفت. حالا می تونستم علاوه بر اون دکمه ها بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را هم ببینم.
-حالت خوبه؟
خواستم قدمی بیرون بذارم که به خاطر سر شدن پاهایم تعادلم را ازدست دادم اما بر خلاف انتظارم هیچ بازوی تنومندی مانع سقوطم نشد و محکم روی زمین افتادم. زانوهایم اینقدر درد گرفته بود که بی اختیار نالیدم. نگاهم به گلوله های آتشینی افتاد که بی دلیل گر گرفته بودند و متوجه دستش نشدم که با خشونت زیر بغلم جا گرفت و بلندم کرد و روی اولین صندلی نشوند.
-عادت داری هر دستشوییتو چهل و پنج دقیقه طول بدی؟
چهل و پنج دقیقه!!!
-را..راستش...فکر ..کنم ...
آب دهان خشکمو به زور قورت دادم و اضافه کردم:( از حال رفته بودم)
کنارم زانو خم کرد و صورتش را مقابل چشمانم کشید و با تردید گفت:( حتما فشارت افتاده...همیشه اینجور مواقع حالت خراب میشه ؟) اینجور مواقع را با تاکید ادا کرد. با حرص گفتم:( نخیر...) خواستم ادامه بدم که با لبخند خاصی گفت:( آقاخسرو ، بنده خدا رو فرستادم دنبال نخود سیاه تا بتونم با فراغ بال به این در بدبخت لگد بزنم و صدامو بندازم روی سرم که خانوم مهندس چهل و پنج دقیقه تودستشویی اتاق من چیکار می کنن!..)
خواستم بلند شم که با فشار انگشتهایش روی شونه هام گفت:( بشین یه آب قندی چیزی برات بیارم...)
- لازم نیست خوبم
-واقعا؟
-اوهوم...می خوام برم خونه
-تو که تا یکی دو ساعت پیش دنبال یه جای دنج...
-الان خوبم....باید برم خونه...
-بسیار خب...ولی ...
ایستاد و دستهایش را در جیب شلوارش کرد و گفت:( ولی امروز نه، فردا) متوجه منظورش نشدم و در حالیکه بلند می شدم
گفتم:( یعنی چی امروز نه ، فردا؟)
-یعنی اینکه..امشب بهتره خونه نری...زنگ بزن خونه تون یه بهونه ای جور کن و بگو جایی هستی ...
-متوجه نمیشم..می فهمی چی می گی شما؟
-روشنه..واسه امروزت بسه دیگه ...سنگ که نیستی ! واسه امروز به اندازه کافی داغون هستی !ختم کلام؛ امشب نمی تونی بری خونه تون والسلام!
پوزخندی زدم و چشمهای متعجبم را بهش دوختم
-منو دست می ندازید؟...اصلا..اصلا شما یکهو از کجا پیدات شد؟ اصلا از چی خبر داری؟ یه جوری حرف می زنید که انگار میدونید چه اتفاقی برای من افتاده! هان؟ می دونید؟
-زوده تا بفهمی من چی می دونم و چی نمی دونم..
ترس ناآشنایی با تمام ابعاد ناشناخته و شناخته شده اش ، از شش جهت اصلی و فرعی وجودمو فرا گرفت و تنمو لرزوند.
-متوجه نمیشم
-اگه حالت خوبه، بلند شو بریم..بعدا متوجه میشی
-من بچه نیستم که هر طور امر کنید اطاعت کنم
با غیظ فک هایش را روی هم سایید و از بین دندونهای چفت شده اش با صدای خفه ای گفت:( حتی اگه بدونی ممکنه همه تلاشهات نقش بر آب بشه؟ ممکنه کسی سد راهت بشه و تمام دردسرهایی که کشیدی بی نتیجه رو هوا بمونه؟)مهلت نداد جوابی بدم گوشه آستینم را گرفت و به سمت در کشید.
romangram.com | @romangram_com