#آخرین_شعله_شمع_پارت_13
-ایشون خانوم مهندس تهامی هستند ...
-خشنودم سرکار خانوم
به زحمت لبخندی زدم ..احتمالا از همکارهای وکیلش بود خیلی باکلاس و ریتمیک حرف می زد...!! نفسی تازه کردم و به اجبار دستانی که با فاصله از پشت کمر ، به داخل هدایتم می کرد ، وارد شدم. دلم می خواست تمام هیکلم چشم می شد وپشتم را چک می کرد مبادا رسوایی رنگینم بیش از انتظارم ،دامن بی خبری ام را در ملاء عام گرفته باشد!! نکنه چیزی باشه؟ نکند اتفاقی یا به عمد نگاه کیان به پشت لباسم بیفته ..وای نه!!...با اونهمه استرس مجالی برای نگاه دقیق و جزیی به اون دفتر مبله نبود..در کل به نظرم دفتر شیک اما مرموزی بود. مرموز!! مرموز از اون جهت که هر چی چشم سُراندم تا منشی تراشیده و دماغ عملی دفترش را ببینم کسی را ندیدم...دنبال یه ذره آرامش بودم تا قرار بگیرم تا این لرزش دستهای لق و لوقم کم بشه..یک منشی در اون شرایط همونقدر موثر بود که یک آینه قدی می تونست موثر باشه و خیالمو
از پشت لباسم راحت کنه..اما...به واقع دستشویی از همه چیز اولی تر بود..
-آقا خسرو منشی دفترند خانوم تهامی...
واقعا؟؟؟ اصلا شبیه منشی ها نبود !!...عجیب بود که تو اون هاگیر واگیر ذهنم پی ِ تشابه اسمی وکیل و منشی که هر دو خسرو بودند ، کشیده شد ! تشابه اسمی!!! بازم تشابه اسمی !! این مضاف و مضاف الیه مزخرف داشت روانی ام می کرد.
ذهنم بی پروای موقعیت کنونی ام دوباره برگشت ..برگشت به همون سیاه چاله ای به اسم کتابخونه که دکتر کامروا با بیرحمی تمام ، هویتم را به خلاء کشید!!
-مطمئنم تشابه اسمیه!
-خانوم ترلان من اصراری ندارم حرفهامو باور کنید اما به این آگهی توجه کنید..این آگهی هفته پیش منتشر شده...ببینید این عکسو می شناسید؟
-نه..ابدا...
-خب طبیعیه اگه نشناسید این عکس از یه دختر سه ساله گرفته شده...
بلند شدم با دستهایی که می لرزید.
-خانوم مهندس به حکم وظیفه انسانیم باید شما را در جریان قرار می دادم...این روزنامه را با خودتون ببرید..شاید بهشماره تلفنش احتیاج پیدا کردید
با تمام قدرتی که تو دستهای لرزونم باقی مونده بود ، روزنامه را پاره کردم
-اجازه بدید توضیح بیشتری بدم
غریدم اما صدایم شکسته بود ..شکسته هایش خراشی به وسعت گذشته ام روی گلویم می انداخت
-تشابه اسمیه والسلام.
و فرار کردم...از ترس سقوط ناگهانی خروار خروار خاطراتی که گذشته مرا ساخته بود ، فرار کردم.
صدای کیان دوباره منو به دفتر مبله و شیک وکالتش برگردوند.
-خانوم مهندس حالتون خوبه؟
با لبخند شیطنت امیزی کنج لبهای خوش فرمش ادامه داد:( تا شما دست و رویی به آب بزنید منم یه قهوه مادر زن پسند برای سه تامون آماده میکنم تا خستگی ....)
لعنت به تو! نایستادم تا افاضاتش را کامل کنه... داشت به ریش نداشته من می خندید و با طعنه می فهموند کسی غیر از دوتا مرد هیکلی و یه زن لاغر مردنی تو این واحد نیست.
-دستشویی کدوم سمته؟
-یه دستشویی که همین روبروست یکی هم مخصوص خواصه تو اتاق کارمه...تشریف بیارید
و منتظر نشد تا عکس العملی نشون بدم و خیلی محترمانه با هدایت دستش در مقابل چشمان آقا خسرو منو به اتاقش برد و در را بست.به تقلا افتادم که بگم همونجا خوب بود.
-همونجا می رفتم دی....
-اینجا بهتره...راحت تری...
با نگاه معترضم داشتم قورتش می دادم.
-انگار حالت بهتره و اون لرزشهای عصبی تموم شده....
فقط نفس عمیقی کشیدم تا خودم را کنترل کنم.
-منم تا یه اندازه ای جنتلمنم...اینقدر که عقلم میرسه پشت در دستشویی نایستم ! میرم بیرون راحت باش.
و از اتاق خارج شد.
با عجله محتویات کیفم را زیر و رو کردم .می دونستم همراهم هست عادت کرده بودم دو سه تا زاپاس توی کیفم نگه دارم.
برداشتم و با عجله پریدم به سمت دستشویی و در را از داخل سه قفله کردم.
romangram.com | @romangram_com