#آخرین_شعله_شمع_پارت_12
سریع نگه داشت و قفل مرکزی را زد.
-پس چرا درو قفل کر...
-آروم..
به سمتم چرخید و نگاه موشکافانه ش را روی تک تک عضلات و اعصاب صورتم چرخوند.
-بذار حدس بزنم...دوره ماهانه ت ناغافل شروع شده آره؟
تمام صورتم گر گرفت. لعنت به تو ! اینقدر تیر به هدف زدن دیگه نوبر بود!!!
-جلوتر یه داروخونه ست...
از شدت شرم نمی تونستم حتی نگاهم را بچرخونم.
پاش را روی گاز گذاشت.
-لطفا همین الان نگه دارید...
درخواستم بیشتر شبیه ناله بود.
-روز داغونی را پشت سر گذاشتم ..لطفا داغون ترش نکن...
اینبار عاجزانه نالیدم:(لطفا)
از گوشه چشم نگاهم کرد و با غیظ گفت:(دو دقیقه تحمل کن می رسونمت جایی که بتونی.....) حرفش را نیمه تموم رهاکرد. پوف کلافه ای کرد و ادامه داد:( راحت بشین لطفا..به درک که ....) باز هم حرفشو خورد.
بر خلاف حرفش ، خودم را کاملا از رویه صندلی جدا کرده بودم و فقط قسمتی از رانم روی صندلی بود و تقریبا زیر داشبورد فرو رفته بودم.
-ترلان راحت بشین..این چه وضعشه آخه؟
-تورو خدا اصرار نکنید...داروخونه نمی خوام فقط منو برسونید خونه...
نیم نگاهی به من انداخت و با حرص لبشو به دندون گرفت. اینقدر حالم از این وضعیت مفتضح بد بود که کم کم گرمی اشک را روی گونه هام حس کردم...باید هق هق می کردم اما یک کم پوست کلفت تر از این حرفها بودم.
-نگاش کن تورو خدا!..
نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که ماشین را نگه داشت.
-بیا پایین...
شوک خونریزی بی موقع به قدری زیاد و اعصاب خورد کن بود که نه تنها خودم لرزش بدنم را فراموش کرده بودم که اعصاب تحریک شده ام هم دیگه پیغامهای یکی در میون به مغزم نمی فرستادند و یکدست و متحد پیغام وای وای رسواییمی فرستادند!!
-اینجا کجاست؟
-دفتر کارمه..پیاده شو...
باتردید به مرد مصمم روبرویم نگاه کردم.
کلافه غرید:( نترس سرکار خانوم...منشیم هنوز تو دفتره...هنوز که معطلی...مثل اینکه زیادم به دستشویی احتیاجی نداری!)
با تردید و خجالت پیاده شدم و با اصرار پشت سرش قرار گرفتم و وارد ساختمون سه طبقه روبرویم شدم.
-آسانسور اینوره
چه خوب که آسانسور داشت!
صدای موزیک ملایم توی آسانسور هم نمی تونست از استرس و فشار عصبی ام کم کنه.
هر طبقه دو واحد داشت. واحد روبروی آسانسور با یک تابلوی طلایی به عنوان دفتر وکیل پایه یک دادگستری خسرو کیان تزیین شده بود و واحد سمت دیگر مطب یک پزشک بود که ظاهرا بسته بود.
-زنگ واحد را زد و چندی بعد مرد بلند قامت و جا افتاده ای در را باز کرد.
-سلام خسته نباشید
مرد کنار رفت و گفت:( شما هم خسته نباشی پسرم)
romangram.com | @romangram_com