#آخرین_شعله_شمع_پارت_20

-ولی چی زندایی؟
-هیچی بابا..تموم نشد این سرم؟
-ولی چی؟
-هیچی عسلم...توکا ..توکا و هاله مثل دو تا میر غضب نشستند پشت در خونه که مبادا حامد از راه برسه و اونا نباشند که بپرن بهش! می ترسم حامد بره خونه یه بلایی هم سر این دو تا بیاره!
غلط اضافی می کرد!
-شما برید خونه....من خوبم...یعنی فکر و خیال اونا داغونم می کنه برید که منم راحت تر باشم...
-مگه میشه تنهات بذارم
با لحن خاصی که از من تو اون حالت و با اون درد ناجور روی سرم بعید بود ، سر خم کردم و لوس و بچه گونه گفتم:( زندایی بذار یه کم تنها باشم شاید بخت منم باز شد ..ندیدی چه عسلی دکتر کشیک بود؟؟؟؟آخه باید من چند لحظه تنها باشم تا اون بتونه خواستگاری کنه بالاخره یا نه؟؟؟) بالاخره را طوری گفتم که انگار شش ساله یارو معطل یک فرصت ِ برای خواستگاریه!!
چشمهای غمگین زندایی خندید...همون هم بس بود..برای دلی که می دونستم بعد از شنیدن اون وقایع تلخ از زبون من ، مچاله شده و درد داره.
-ای بلا پس چشماتو درویش نکرده بودی!
به زحمت نشستم و گفتم:( آره...زندایی جون..بری خونه خیال هر دو مون راحت تره...منم که تو خیابون نموندم...همراه هم احتیاج ندارم ....برو قربونت برم...)
پوفی کرد و مردد بلند شد.
-میرم اما یکی دو ساعت می مونم و بر می گردم
-عزیز من به ساعت نگاه کن داره نصفه شب میشه..می خوای دوباره نیمه شب برگردی و راه بیفتی تو خیابون...منم اون موقع خوابم دیگه...بمون صبح بیا...
-حالا ببینم ..اگه دلم قرار گرفت می مونم صبح میام...
و ب*و*سه ای روی صورتم نشوند و برای لحظه ای چشمهاش پر و خالی شد.
-ترلان جان...تو اون ساک کناری مانتو و یه مقدار پوله...
انگار تازه یادم افتاده بود به خودم نگاه کردم...مانتو تنم نبود! ساعت خواب!! همون تی شرت گَل و گشاد آبی نفتی و رنگورورفته م تنم بود....و خوشبختانه شلوار لی ام.
-فرصت نشد لباستو تنت کنم.فقط مانتویی که کنار آشپزخونه انداخته بودی چپوندم تو ساک و اومدیم اینجا...
-باشه ممنون
-تلفنم را هم می ذارم اینجا کنارت...شارژش تموم شده یه طرفه است ولی حداقل ما می تونیم بهت زنگ بزنیم که...
-برو زندایی...خیالت هم راحت..
با هزار زحمت راضیش کردم بره...می دونستم برسه خونه یه کشمکش حسابی هم با توکا داره که می خواد راه بیفته بیاداینجا اما توکا عادت نداشت روی حرف زندایی حرف بزنه و این خیلی خوب بود.
************
- زنده ای؟
دکمه مانتوی چروکم را بستم و از گوشه چشم نگاهی بُرنده نثارش کردم.
-پشیمونم که چرا محکم تر نزدم که بمیری!
رو در رویش ایستادم. چشمهاش می خندید اما من بی حوصله بودم و خسته.
-حامد به اندازه یه پشه هم برام ارزش نداری....با لودگی هم نمی تونی گندهایی که به زندگیم زدی را رفع و رجوع کنی...
بلافاصله رنگ نگاهش عوض شد. یخ شد و تلخ.
-من گند زدم؟؟؟ من مجبورت کردم کلیه تو بفروشی دخترۀ ...
-دخترۀ چی؟؟؟
قدمی به سمتم برداشت و به عادت همیشگی ش مچ دستمو گرفت و فشرد تا بفهمونه چقدر قَدَر قدرته آقا!!
-ول شدی؟ سر خود شدی!

romangram.com | @romangram_com