#آخرین_شعله_شمع_پارت_187

بالاخره بعد از کلی تقلا تونستم لب باز کنم
-چرا؟ ما که کاری نکردیم
پوزخندی به پهنای حجم وسیع بهت نگاهم، به صورت انداخت.
-براش دختر میاری یا جنس؟
خشک شدم. ضربه آروم اما محکمی به بازوم خورد و به سمت ماشین هدایت شدم.
*******
ننویسم، حرفی نزنم، سکوت کنم ، نگاهم را به زمین سوزن کنم، دلم را به نوازش بابا خوش کنم ، رومو از نگاه آتشین و از کبودی صورت کیان بدزدم...هیچ کدوم از اینها باعث نمیشه که بتونم بیست و چهار ساعت گذشته را فراموش کنم.پر از هراس ، تحقیر ، بازجویی و بی خبری!
دیواره های سیاه و پر از خط و نگار بازداشتگاه، پتوی متعفن و تیره و زمین موکت کرده زمخت! و شب درازی که تمومی نداشت!
-چیزی می خوری؟
تمام بدنم از شدت و وسعت انقباضات پر تکرار ، درد می کرد. سرم مثل چشمام بیشتر به دوران مشغول بود تا نگاه های دزدکی به کیان آتشین!
به سمت بابا رو کردم. از دیشب تا امشب پیر شده بود؟ یا نگاه من چروکی به اندازه چین های لباس تنهایی و وحشتم برداشته بود؟
-نه
-سردته؟
اینبار نگاهم به سمتش چرخید. از آینه نگام می کرد ...همونقدر طوفانی که انگار رنگ کبود گونه و برش کوتاه و عمیق لبش ، کار دستهای لرزون منه!
-نه
دروغ بود. می لرزیدم. در شبانۀ تابستانی گرم می لرزیدم.
بی حوصله کتش را از تنش کند و به سمتم گرفت.
-بپوش
جای بحث نبود وقتی دیگه توان طعنه شنیدن و زخم خوردن نداشتم. کت را به دوشم کشیدم و تو پیلۀ خودم ماوا گرفتم.
مثل گ*ن*ا*هکار عبرت گرفته ، سرِ شمشیر قضاوتم به سمت خودم نشونه میرفت؛
" نباید میرفتم..به جایی که نمی شناختم..برای یک کار مسخره!..برای چند دقیقه فال مزخرف شنیدن! شعورم کجا بود؟..نباید...باید کتمان می کردم؟..نه.بدتر میشد...شمایل لومون می داد...باید مثل روژین فرار می کردم؟..نه روژین هم اگه نرفته بود و طلوعی را خبر نکرده بود که هنوز داشتیم بازجویی می شدیم..به لطف پدرش طلوعی بزرگ بود که الان میون کت کیان می لرزیدم..پدر با نفوذ و شناس داشتن نعمته!..دیگه نمی تونم به اون شرکت برگردم. حجم سنگینی و غم نگاه طلوعی هنوز روی سینه م فشار میاره..شرم بی دلیل نگاه من !..و حسرت! و شاید حسرت!!طلوعی بزرگ دیگه محاله سراغ دختری بیاد که یک شب را تو بازداشتگاه خوابیده دختری که احمقانه برای تفریح زودگذر مثل آدمهای کم شعور دنبال فال قهوه تو مکانهایی بود که مضنون به قاچاق مواد و دختر بودند!!!وحشتناکه..."
-درد داری؟
صدای پدر ذهنم را بهم ریخت. مخاطبش هومن بود.
-یکم
-شانس آوردید
-شانس کجا بود عموی من! تا بیام ثابت کنم با اون خونه خرابه رابطه ای ندارم و این دختر طعمه نیست و آشنای بی ثبت و بی رسمه، تا جا داشت زدند!
-کارشونو تایید نمی کنم ولی اینقدر دور و اطرافشون خلاف دیدند که تا بهشون ثابت نشه ، همه را مجرم می بینند.دقاچاق دختر کم جرمی نیست!
-تجربه بدی بود
و طلبکار نگاهی به من انداخت.جای اره دادن و تیشه گرفتن نبود اما این سنگینی گ*ن*ا*هی که با نگاهش روی دوش نحیفم تلنبار می کرد، بی انصافی بود.
-تقصیر من نبود منتظر عذرخواهی نباشید
لحن کلامم به قدری تلخ بود که بابا با همون روزنه ناسور به رویم نگاه کرد؛ با بهت!
-از کجا باید می دونستم؟هان؟
بابا برگشت و به حکم مهرش سکوت کرد اما کیان هنوز تاب و قرار نداشت...مهم نبود..
-دیروز پدر طلوعی زنگ زد برای قرار خواستگاری فردا شب..

romangram.com | @romangram_com