#آخرین_شعله_شمع_پارت_186
همین یک جمله را به زور گفتم و خواستم به سمت ماشین روژین برم که دوباره بازومو به چنگ گرفت.
-کجا؟
و بدون اینکه اجازه اعتراضی بده ، با فشار دستش منو توی ماشین چپوند.
به سمتش برگشتم که دندونی نشون بدم که قرمزی چراغ گردون دو تا ماشین آشنا ، روی صورتم رنگ انداخت.
ناخواسته تمام عکس العملهامون در بهت این حضور نابهنگام و البته عجیب ، کند شد.
-فاصله بگیر ازش!
صدای خشن و خش داری از میون اسپیکرهای ماشین میون فضا پیچیده شد.
کیان با بهت قدمی به عقب برداشت.
چندین مرد یونیفورم پوش از دو ماشین پیاده شدند و دو نفر مسلح به سمت ما خیز برداشتند و چند نفر هم به سمت همون اتاقک سیمانی رفتند.
از شدت بهت و وحشت خشکم زده بود و همونطور نیم خیز میون ماشین و زمین خاکی و داغون اون محله گیر کرده بودم.
سایه مرد قوی هیکل و مسلح تمام روشنایی باقی مونده غروب تابستون را پوشاند.
-مزاحمتون شده؟
با ترس و نفهمی مطلق نگاهش می کردم.
سرش را به داخل خم کرد.
-این آقا نسبتی با شما داره؟ مزاحمتون شده؟ دیدیم که داشت به زور شما را سوار می کرد!
و در همانحال با اشاره دست به سربازی که دوان دوان نزدیک میشد،گفت:(ماشینو بگردید)
آ..پس قضیه این بود؟؟ ولی نه انگار ؛ فقط همین نبود. صدای ناله و نفرین و فریاد شمایل و کشون کشون بردنش ، باعث شد بی اختیار سرپا بشم و بایستم.
-می شناسیدش؟
ذره ای از کنکاش نگاهش روی اعصاب منقبض صورتم کم نمی کرد.
-این خانوم با منه..
صدای کیان بود که نگاهم را به سمتش چرخوند. میون دستهایی قویتر و هیکلی ورزیده تر از خودش مهار شده بود.
-شما ساکت
مرد دوباره پرسید:( اون زنو میشناسی؟)
آب گلومو به زحمت فرو دادم.
-شمایل خانوم
حس کردم آه از نهاد کیان بلند شد انگار توقع دیگه ای داشت..باید کتمان می کردم؟
-از مشتریهاش هستی پس؟یا همکاراش؟
ناخوداگاه نگاهم به سمت ماشین روژین چرخید. اثری از دختر همراهم نبود.
-نه..اومده بود اینجا فال بگیره
-شما خفه شو
کیان با خشم یکبار دیگه حرفش را تکرار کرد اما نظامی مسلح بی ملاحظه اونو به سمت ماشین هل داد
-همراه ما میان
و دوباره رو به من چرخید
-شما هم !
romangram.com | @romangram_com