#آخرین_شعله_شمع_پارت_182
نفس حبس شده مو فرستادم بیرون و به عکس العمل روژین دقیق شدم. چهره ناباورانه روژین حاکی از این بود که اونم مثل من باورش نشده بود که مردی مثل طلوعی از دختری مثل من خواستگاری کنه.!
-می دونم باورش سخته..حق داری
-چی چیو حق دارم؟؟ من که دو ماهه دارم خودمو می کشم تا تو بفهمی این یارو دلش پیشت گیره، اما تو نفهم تشریف داشتی!
-پس چرا اینقدر متعجب شدی؟
-تعجب من از اون جفت تیله های میشی رنگته که هنوز مثل احمقها داره دو دو می زنه و باورش نمیشه...جوجه مثبت ! درسته طلوعی کیس خوبیه اما تو خیلی از اون سری! البته غیر از رو و جسارت که عمرا به گرد پاش نمی رسی!!
-واقعا داری می گی؟
-خاک تو سرت!! برو گمشو خونه تون بذار دو روز اون قیافه احمقانه ت را نبینم...
نفس عمیقی کشیدم ..مدتها بود که به این تایید نیاز داشتم حتی به دروغ!
-عصری بعد شرکت بریم فال قهوه بگیریم ؟یک کم دروغ شیرین بخوریم جون بگیریم؟..منم مثل خودت دلم لک زده برای رویا بافی! پایه ای؟
-دوره؟
-نه زیاد..تو ورامینه!
-برو بابا مسخره کردی منو!حالا جا قحطه!! دیگه هیچ جا فالگیر نداره؟
-این یکی فرق می کنه..حرفاش رد خور نداره...کلی میترا اینا تعریفشو کردند..مردم کرور کرور می کوبن می رن اونجا.
-ولی خیلی دوره
-نه به جون تو، امروز ماشین بابام دستمه بریم تا شب نشده خونه ایم..میای؟
برای جواب دادن ، دست دست کردم؛
-ای کوفت بگیری، می خوای ده تومن بدی ده دقیقه حرفهای دلگرم کننده بشنوی، نمی ارزه؟..والا تو این زمونه که همه جا پر از خبرای بده می ارزه!
لبخند زدم.
-بمیری با این لبخندات ، که دانیال منو تو از راه به در کردی!
لبخندم وسعت گرفت.
*******
-اینجا کجاست دیگه؟
-هیس...بیا دنبالم...
نگاهی به خیابون خلوت و بی آب و علف اطرافم انداختم. تو اون ساعت روز حتی پرنده هم پر نمی زد.
-تو قبلا اومدی اینجا؟
-نه بابا بار اولمه...
-بیا بریم اینجا خیلی داغونه..حومۀ حومۀ شهره!!
-نترس بابا ...
یک اتاقک سیمانی با چند تا پله از سطح خاکی و آسفالت نشدۀ زمین ، فاصله گرفته بود.
بالا رفت و با احتیاط در زد.
-روژین بیا برگردیم
-چقدر ترسویی تو بابا!
صدای ظریفی پرسید:( بله؟)
-واسه فال قهوه اومدیم ...منزل شمایل خانومه دیگه؟
romangram.com | @romangram_com