#آخرین_شعله_شمع_پارت_181

نباید مهلت اعتراض یا حرفی را می دادم ، سریع عقب گرد کردم که صدای گرم و دوستانه ولی مقتدرش ، میخکوبم کرد.
-صبر کن
ایستادم . کنارم قرار گرفت و به ناچار سمتش چرخیدم.
-امروز پدرم با اجازه شما با پدرتون تماس می گیرند تا قرار خواستگاری رسمی را بذارند...پس فردا شب!..خوبه؟
انگار هیچ دمی ، بازدم نشده بود! حجم وسیعی توی سینه م گیر کرده بود...ناخواسته نفسم رها شدو متعجب از حالم با نگرانی گفت:( حالت خوبه؟)
-یه کم زود نیست...؟ من ..من هنوز...
نفهمیدم به کدوم قانون مرسوم در عرض چند دقیقه به حدی احساس نزدیکی کرد که تمام ضمایر جمع ، فرد شدند و با مهربونی گفت:( می دونم هنوز فکراتو نکردی، ولی بذار رسمی تر شه...بذار کمی به هم نزدیک شیم تا منو بهتر بشناسی...من همون رئیس اتو کشیده دیکتاتوری هستم که همه فکر می کنند؛ اما فقط تو محیط کار...بذار اون روی قضیه را هم ببینی...مطمئنم همونقدر که من شیفته تو شدم تو هم یه کوچولو دل می دی!)
فقط سری تکون دادم و با قلبی که تندتر از قدمهام می دوید ، از اتاق زدم بیرون...قلب کوچیک من طاقت جا دادن وسعت عشق ناگهانی این مرد را نداشت...
-آب می خوری؟قند بندازم توش؟
با وحشت از حضور ناگهانی روژین ، به سمتش چرخیدم.
-تو اینجا چیکار میکنی؟ پس منشی طلوعی کو؟
-یه کاری داشت دو دقیقه اومدم جای اجلی ...خوبی تو؟ اخراج شدی؟
-نه واسه چی؟
-پس این چه رنگ و روییه!!
به سرعت گفتم:( به این رنگ و رو عادت کنید دیگه ، همینه!) و با همون سرعت از کنارش گذشتم.
پشت میز کارم نشستم و سرم را میون برگه های کاتالوگ محصول جدید شرکت رقیب فرو کردم.
امروز باباش به بابام زنگ می زد...آپشن جدید دستگاه مدل دو صفر پونزده چی بود؟...بابا داشت مگه اصلا؟..چه جوری با این دلار گرون داره زیر قیمت به فروش می رسونه؟..من هیچی ازش نمی دونستم...فقط یک اسم و یک فامیل..حتما قرارداد طولانی مدت بسته یا نمایندگی گرفتن!..کاش اینقدر ناگهانی پیش نمیومد..کاش جلوی واردات این محصولو بگیرن!..کاش به قول روژین یک کم گیرنده هام فعالتر بودن ..شاید اصلا داره محصولشون رو تو تبلیغات گنده می کنه مالی هم نباشه زیاد...من مالی بودم؟ یعنی به چشمش اومده بودم تو همین مدت کوتاه؟
-اوی..با توام!
با فریاد روژین تکونی خوردم.
-چته؟
-تو چته؟ ده دفعه صدات زدما!!حداقل کاتالوگو سر و ته نگیر بگن واقعا سرش تو کاره!
دست پاچه به کاتالوگ زیر دستم نگاه کردم.
-اینکه درسته
-همینطوری گفتم. از همون دیالوگهای تکراری بود...خب چه خبر؟
-اجلی اومد؟
-نه...طلوعی رفت.
-رفت؟ کجا؟
-سر قبر ناصرالدین شاه! من چه می دونم ..
کاتالوگ را از زیر دستم بیرون کشید و روی میزم خم شد و با دقت توی چشمام گفت:( می گی دیروز چی بینتون گذشت یا کلی حرف مثبت هجده براتون در بیارم و بزنم رو برد شرکت؟)
-هیچی ؛ منو رسوند خونه، اومد تو خونه و چند دقیقه بعد هم رفت.
-پررو پررو اومد تو خونه تون؟؟!! به چه بهونه ای اونوقت؟
-هیس..آرومتر...بین خودمون باشه...
-بین خودمون بمونه که خفه میشیم
-مسخره نشو...ازم خواستگاری کرد

romangram.com | @romangram_com