#آخرین_شعله_شمع_پارت_180

هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است
جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است
هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است
پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است
به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است
بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است"
صداش واقعا دلپذیر بود.اما با اون نگاههای گرم و مشتاق ، منقلبم می کرد.
دفترش را بست و با یک نگاه کوتاه سر تا پام را برانداز کرد.
-شما دفتر شعر دارید؟
-همه شعرها تقدیم شما
عاشقانه هایش خاک خشک دلم را بارونی می کرد..اما رنگ رخم به جای سرخ و قرمز شدن ، می پرید. یک جور ترس مبهم ، شایدم ترس شیرین!
-چرا ایستادید؟ بشینید!
-پیغام داده بودید به محض رسیدنم بیام خدمتتون، امری بود؟
بلند شد و اون قامت حجیم، سایه یکدستی روی تنم انداخت.
-خواستم ببینمت...همین
از پشت میزش بیرون اومد و به فاصله چند سانتی م ایستاد. به طور قطع جوجه لرزون دلم زیر این چتر وسیع آروم می گرفت.
ناشیانه لبخندی از سر هیجان روی لبم نشست.
-همه کارمنداتونو صبح به صبح تو مانیتورتون می تونید ببینید..
-از این فاصله یه چیز دیگه ست
نزدیکتر شد و با صدای آرومتری ، مثل یک نجوای مطلوب شبانه ، اضافه کرد:
-ترلان تهامی هم با همه کارمندا فرق داره، اونم یه چیز دیگه ست.
اوج گرفتن ضربان قلبم را حس کردم از ترس اینکه مبادا از زیر چند لایه لباس و مانتو و مقنعه، دست بی تابش رو بشه، قدمی به عقب رفتم و با عجله گفتم:(شما لطف دارید)
قدم به جا مونده را پر کرد و زمزمه کرد:( همین؟ من فقط لطف دارم؟)
مثل شب پرۀ گیر کرده میون تار ، مستاصل عقب تر کشیدم.
-منظورم اینه که محبت دارید...یعنی نظر مثبتی دارید..
نگاهش هنوز با همون شیفتگی روی زوایای نبض گرفته صورتم زوم بود.
-با اجازه تون من مرخص شم

romangram.com | @romangram_com