#آخرین_شعله_شمع_پارت_179
همراهی ام می کرد اما با اخم! به حکم کدوم اجبار نانوشته ، خودش را به لحظه هام سنجاق می کرد؟
-چیزی شده؟
با استفهام نیم نگاهی انداخت.
-بی حوصله به نظر میاید.
-فکرم مشغول اون دختره ست
بی تامل گفتم:( به خوشگلی هاش فکر می کنید یا زبون درازش؟)
لبی به دندون گرفت و حرفی نزد. جوابم اخمهایی بود که بیشتر تابیده شد.
-خوشگل و ناز بود
باز هم حرفی نزد فقط سری از روی کلافگی تکون داد.
بی اختیار به بهانۀ به چشم نیامدن هایم ، در پِیِ اثبات زیبایی دختر و بازی زنانه ش با هومن بودم...دلم آگاهانه، ماراتن بی ثمر و از پیش باخته ای را می خواست تا با نمک پاشیدنم، دلم را مرهم کنم؛ اما با درد، با سوزش!
-خوش به حال خوشگلا که لبخندتون را می بینند، ما که فقط اخم و تَخم می بینیم
خفه غرید:
-بسه ترلان!
دلم مغلوب شدن می خواست، اشک ریختن و زار زدن!
-وقتی توکا رو دست تو دست یه مرد سی و چند ساله دیدم ، فهمیدم که خیلی هم عجیب نیست که توکا از نظر مادرتون لقمه چرب و نرم و مناسبی برای شما بود؛ در حالیکه مرتب تفاوت سنیتون را چماق کرده بودم و تو سر این رابطه می کوبیدم...هان؟
به سرعت نگاه تند و تیزش ، رنگ تعجب گرفت.
-توکا و یه مرد سی و چند ساله؟!!
جا خورده بود اما الان توکا مهم نبود..مهم دل سرخورده ام بود که با کمترین ابراز محبتش به غلیان افتاده بود و تمام زوایای دلم می گفت که این شیرینی را به خودت نگیر و حالا عقلم هم دست در دست روحم برای به بطلان کشیدن این رویای نیمه ، گرز مقایسه و باخت را به سرم می کوبید.
بی توجه به سوالش گفتم:( وقتی با وجود داشتن کارمند زیبایی مثل روژین از من خواستگاری کرد، باورم نشد...راستش هنوزم فکر می کنم یه ریگی به کفششه...شاید اونم مثل امیر از نزدیکی به من هدفی داره...شما اینطور فکر نمی کنید؟)
با چشمهایی که خواندنش به اندازه خواندن زبان چینی ، دشوار شده بود ، نگاهم کرد.
-توکا با شفیع زاده نامی که معلم کنکورشون بوده ، رابطۀ دوستی برقرار کرده...جای باباشه...اما خوب که بهش فکر می کنم می بینم داره کمبودهاشو با داشتن مردی به این سن و سال جبران می کنه...داشتن یه بابای خوب و همراه و یا یک برادر پشتیبان!! هیچکدومو نداشت..
-می خوای امروزو مرخصی بگیری؟
خندیدم.
-هر روز مرخصی؟؟!! نمی خوام حالا که پاش به خونمون باز شده فکر کنه دارم از موقعیتم سوءاستفاده می کنم.
-پاش به خونه دلت هم باز شده یا نه؟
اول متوجه سوالش نشدم اما ثانیه ای بعد گرفتم و از سوال مستقیمش جا خوردم.
-نمی دونم...شاید نقشه ای برام چیده...مثل شما ..مثل امیر..مثل همه اونهایی که از نزدیک شدنهاشون منظوری دارند..
باز هم همون نگاه غریب...
-جوونه زدن تو زمین بکر و حاصلخیز دلم کار سختی نیست..
اینبار نگاهش بی قرار بود..اینبار اخمش از روی تفکر بود نه از روی خشم اما لحن کلامش همون لحن تلخ همیشگی بود.
-مواظب دل حاصلخیزت باش که با اولین برف بی موقع ، از بین نره!
منظورش را نفهمیدم اما چندان هم مهم نبود....
*******
"به نام عشق که زیباترین سر آغاز است
romangram.com | @romangram_com