#آخرین_شعله_شمع_پارت_178
سری تکون داد و همراهم شد.
-فکر کردم بچه ست
ایستاد و با لحن خاصی گفت:( اصلا به من چه ربطی داره؟..لازم نیست به من توضیح بدید.)
عصبی شدم و به تندی گفتم:( راست میگی شما)
و در حالیکه پای صندوق مشغول حساب بودم ، شمرده و اروم گفت:( جالبه که قوم و آشناهای شما کمتر از اون دختر ، لبخند شما را دیدند!!)
برای یک لحظه چنان کفری شدم که دلم می خواست برگردم به همون منطقه ناامن دخترک چهارده ساله و یک قلنبۀ درست و حسابی نثارش کنم.
-بفرمایید ..تشریف ببرید طبقۀ پایین.
صدای منشیِ مسئول حواسم را پرت کرد.
برچسبهارو برداشتم و به سمت ترلان چرخیدم.
-بریم پایین
بدون توجه به من از منشی پرسید:( ببخشید چقدر شد؟)
-حساب شد
-بله می دونم.می خوام مبلغشو بدونم
دستش را کشیدم و نگذاشتم بیشتر از این روی غرورم سرسره بازی بکنه.
-یعنی چی اینکارا؟
دستش را رها کرد و گفت:( لطفا..)
ایستاد و در حالیکه مچ دستش را می مالید منو متوجه فشار دستم کرد.
-متاسفم
قدمی به سمتم برداشت و آروم گفت:( همیشه رفتاراتون باعث تاسفه ، متاسفانه)
داشت طعنه های صبحم را تلافی می کرد یا چیزی بهم ریخته بودش؟!!
قدم تند کرد که از پله ها سرازیر بشه که همون دختر سد راهش شد.
-آخ..ببخشید خانوم...
نگاه تندی به اون بلوغ زده زودرس کرد و مسیرش را کج کرد.
به عمد تنه محکمی بهش زدم و منم از کنارش گذشتم و آخ و اووخش را ندید گرفتم.
***
ترلان
-حالت خوبه؟
به سمتش رو کردم و مختصر گفتم:( البته)
سری تکون داد. رو چرخوندم ولی ذهنم نمی چرخید، رو نمی گرفت و برای رهایی از منجلاب دلنشینی که مبتلایش شده بود ، قدم تند نمی کرد.
درست از زمان شنیدن کلمه عزیزم ، مثل بیابانگرد تشنه ، با سماجت در پِی دیدن سراب بودم؛ حتی سراب هم راضی ام می کرد.
اینقدر جملۀ ساده و آمرانه اش ، خالصانه بود که می تونستم یک روز کامل با لذت چشیدنش ، سرخوش باشم.
اگه نمی شناختمش ، اگه زهر حرفها و کنایه های تلخش بارها و بارها به تنم ننشسته بود، اگه بارها بی خیال دیدنم نشده بود، حتما خودم را غرق این طراوت دلنشین می کردم؛ اما....اما اون کیان بود با همون نگاه های غریب و با همون تلخی کلام..منم هنوز همون ترلان بودم ، همون دختری که حامد با رقم ناچیزی ارزشگذاری ام کرد و هومن بارها دخترانه هایم را زیر سوال برد..زیبایی را مردها تعریف می کردند و بس! ظاهر و رنگ! همین بود خلاصه تمام خواستن ها!
-هر جا راحتید نگه دارید باید برم شرکت
مطابق انتظارم مختصر گفت:( می رسونمت)
romangram.com | @romangram_com