#آخرین_شعله_شمع_پارت_172
-حواست باشه از ساعت نه ده شب به بعد، خواهرت چیزی نخوره دیگه...صبح باید ناشتا باشه...
نگاه کوتاهی به جمع انداخت و حس کردم عمدا صداشو بلندتر کرد :
-ترلان خودم صبح میام دنبالت...شاید فردا چند ساعتی دیرتر برسی شرکت...
و خدانگهدار کوتاهی گفت و این مهمانی بی موقع را ترک کرد.
کلافه نفسم را رها کردم..انگار چند دقیقه بود که حبسش کرده بودم... چند دقیقه بود که نفس نکشیده بودم؛ درست از همون لحظه ای که در را باز کرد و از حضورش جا خوردم...یا شایدم از لحظه ای که حرف خواستگاری طلوعی را به ساده ترین و بی اهمیت ترین شکل ممکن ازم پرسید.
-خوبی بابا؟
به سمت بابای مهربونم چرخیدم. مگه میشه تو باشی و من خوب نباشم.
-معلومه که خوبم
به سمت طلوعی رفتم و سعی کردم با طبیعی ترین لبخند یک میزبان، ازش پذیرایی کنم.
-بفرمایید
-ممنون...منم با اجازه تون مرخص میشم
ناخوداگاه بی تفاوت لبخند زدم.
-غرض از مزاحمت...
توکا بی ملاحظه و با همون لحن بی منظور و سرخوش مخصوص خودش ، جمله طلوعی را تکمیل کرد:
-عرض اندامی بود که انجام شد!
طلوعی لحظه ای متعجب شد اما لبخند کش اومده توکا و چشم و ابروی گرد شده من، باعث شد کوتاه بخنده.
-خواهرم خیلی زود سر شوخی را با همه باز می کنه
-بله ..متوجه شدم
توکا بلند شد و خالصانه گفت:( شما به دل نگیر...ما خودمون فهمیدیم غرض از مزاحمتتون چیه!)
بعد به سمت آشپزخونه رفت و گفت:( من میرم یک نهار خوشمزه برای جمع حاضر دست و پا کنم، شما هم به مزاحمتتون برسید تا نهار حاضر شه)
اینبار با صدا خندید. اولین بار بود صدای خنده ش را می شنیدم.به قول روژین، صدای گرم و خسته!
-نه دیگه...من باید برگردم شرکت
سریع بلند شد و دست بابا را با صمیمیت فشرد و بعد از عذرخواهیو تشکر ، خداحافظی کرد و با صدای بلندتری توکا را مخاطب قرار داد و همان کلمات را ردیف کرد.
توکا بی تعارف خداحافظی گفت وبه کارش مشغول شد.
در را باز کردم.
-ممنونم بابت امروز
متوجه منظورش نشدم..
-همینکه اجازه دادید قدم به حریم خونه تون بذارم، لطف بزرگیه..ممنون
-من باعث زحمتتون شدم
کفشش را پا کرد و قبل از اینکه به سمت آسانسور بره با صدای پایین اما مطمئنی گفت:( به حرفهای امروز من فکر کنید..عجله دارم....یعنی عجله نداشتم اما از چند دقیقه قبل به شدت نگرانم که با دست دست کردن ، از دستتون بدم...می دونم امروز موقعیت خوبی نبود اما هفته ها بود که براش برنامه ریزی می کردم و مرتب فرصتها رو از دست می دادم...امروزم نمی گفتم دیگه نمی تونستم با تمرکز به کارهام برسم...)
حرفهای محبت آمیزش عمیقا به دل تشنه من می نشست اما گرمایی در وجودم جوونه نمی زد.
هر حرف محبت آمیزش مثل تیر یخی از درونم می گذشت و لرزه به اندامم می انداخت.
-حالتون خوبه؟
متعجب شدم.
romangram.com | @romangram_com