#آخرین_شعله_شمع_پارت_171

-آی..دستم شکست دکتر کیان
به سمت اتاق عمو بردمش و در حالیکه در را می بستم ، گفتم:( هیس...بشین همینجا و حرفم نزن!)
بی اعتراض لبه تخت نشست و با همون نگاه مخصوص امروزش، کنکاشم کرد.
-چی شده؟
کلافه دستگاه فشار عمو را از داخل کشوی میز کنار تختش برداشتم و با حرص گفتم:( بازم از حال رفتی آره؟..لابد تو بغل آقا غوله؟)
خواست بلند بشه که با فشار دستم روی شونه ش دوباره نشست و با غیظ گفت:( مواظب حرف زدنتون باشید)
آستینش را بی ملاحظه بالا زدم و مشغول شدم.فشار گرفتن اورژانسی ام بهانه بود ..فقط دلم می خواست از
کنار اون مردک بلندش کنم...فقط می خواستم که در تیررس نگاه های اون غریبه نباشه.
-حرف نزن فعلا...
-لازم به این کارا نیست...گرما زده شدم..حالم هم خوب نبود یکهو...
میون حرفش پریدم و تند و تلخ گفتم:( همین فردا صبح میری واسه آزمایش)
حرفی نزد. کلافه پوفی کرد. فشارش مثل همیشه پایین بود.
-این دفترچه بیمه ت کجاست؟
-تو اتاقم
-برو همین الان بیار برات یه چکآپ بنویسم
-بعدا میارم
به سمتش خیز برداشتم.
-با من یکی به دو نکن...بلند شو تا جلوی این مهمون عزیز کرده تون آبروریزی نکردم
با حرص بلند شد و به سمت در رفت تا اوامر منو اجرا کنه.
-ازت خواستگاری کرده؟
با حرف من خشک شد.به سمتم چرخید و بعد از مکث آزاردهنده ای گفت:( با رمانتیک ترین شکل ممکن)
و بلافاصله از اتاق خارج شد.
********
ترلان
دفترچه را به سمتش گرفتم.
هنوز همونجا ایستاده بود...بدون اینکه نگاهم کنه، دفترچه را گرفت و مختصر گفت:( میرم خونه...می نویسم...صبح میام دنبالت...) و از کنارم گذشت.
حرفی برای گفتن نداشتم. به دنبالش از اتاق خارج شدم.
-عمو جان با اجازه تون من مرخص میشم...
به سمت بابا رفت...دست داد و بعد به سمت طلوعی که برای احترامش ایستاده بود، رو کرد و گفت:( دیدار خوبی بود...به امید دیدار)
طلوعی هم چند کلمه ای با همین مضمون ردیف کرد و لحظاتی دست یکدیگر را سخت فشردند!!
به سمت در رفت.
-توکا ...
توکای محجبه امروز، به سرعت به سمتش رفت.
-بله

romangram.com | @romangram_com