#آخرین_شعله_شمع_پارت_170

-پس من خیلی سرشناسم که آدمی که هیچ شناختی ازش ندارم منو میشناسه
اینبار لبخندم از سر حرص ، کش اومد.
-شما سرشناس نیستید، بنده در مورد آدمهایی که با بهترین دوستم در ارتباطند ،حساس هستم و دقت به خرج میدم.
پوزخندی زد و برق ستیزه جویی را توی چشماش دیدم.
-حالا افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
پیروزمندانه گفتم:( عرض کردم که ؛ بهترین دوست ترلان!...دوست خانوادگی البته!دکتر هومن کیان)
خواست حرفی بزنه که با ورود توکا ، نگاهش از من جدا شد.
-سلام..خوش اومدید
به احترام حضور توکا نیم خیز شد.
انتظار نداشتم به این شدت پوشیده لباس بپوشه و حرفم را بخره...یک تونیک بلند و یک شال کیپ..وقار خاصی بهش داده بود.
به سمت آشپزخونه رفت .نگاه ترلان با رنجیدگی دنبالش کرد.مفهوم این نگاه را نمی فهمیدم.
-پس شما رئیس اون شرکت هستید؟
خواستم حرف عمو را بازگو کنم که ترلان پیش دستی کرد.
-بابام می پرسند شما رئیس شرکت هستید،...
و رو به من ادامه داد:( قبل از اینکه تو شرکت مشغول کار بشم بابا به واسطه دکتر کیان از اوضاع شرکت کسب اطلاع کردن...)
تو نگاهش یک جور کلافگی ، دلگیری بود ..نمی فهمیدم..این نگاه ها را نمی فهمیدم.
-فکر کنم بهتره شما برید استراحت کنی ...انگار اصلا حالت خوب نیست
بی توجه به حرفم رو به طلوعی گفت:( باعث زحمتتون شدم امروز)
لبخند خاصی از طلوعی دریافت کرد که فقط یک همجنس می تونست پشت اون لبخند را ببینه. یک دنیا حرف داغ و نگفته بود که از اون لبخند معلوم بود که تمام مگوها ، واگویه شده و سلول به سلول ترلان شنوایش بوده.
داغ شدم..بی علت؟!! بی مورد؟...بی اختیار بلند شدم.
به کمک توکا رفتم.. ظرف سنگین هندوانه را بلند کردم و همراه توکا به پذیرایی مشغول شدم...هرمز خان نگاه خریدارانه ای به طلوعی داشت و این بیشتر اذیتم می کرد. اما ترلان...ترلان، ترلان همیشه نبود..بی قرار بود، معذب بود اما نگاه گاه و بیگاهی که حواله ام می کرد پر بود...پر و سنگین اما ناخوانا.
-انشالا تو یک موقیعیت مناسب تر با خونواده مزاحمتون میشیم
خشک شدن رگهامو حس کردم.نگاهم به آنی گلوله آتش شد و روی چشمهای ناخوانای ترلان فرو رفت. نگاه دزدید .
-قدم سر چشم ما میگذارید..خوشحال میشم از آشنایی بیشترتون.
میلی برای بازگو کردن حرف عمو نداشتم..توکا جور کم کاری عمدی منو کشید.
بی مقدمه بلند شدم و با قدمهای بلندم به سمت ترلان رفتم.
بدون ملاحظۀ مهمون ناخوندۀ جمع ، بالای سرش ایستادم.
-بله؟
تمام قوامو به کار بردم تا حس ناخوشایندی که از حضور طلوعی توی وجودم و حتی صدام ، موج می زد، به
عقب برونم ...لحظه ای مکث و بعد با خونسردی و ادبی که از خودم بعید می دونستم ،گفتم:( اگه امکانش هست
چند لحظه بیا ...باید فشارتو چک کنم...) و به سمت جمع ، تعظیم خیلی کوتاهی کردم و اضافه کردم:( با اجازه
..عموجان، نگران نباشید...الان ریز و درشت وضعیتشو براتون لیست می کنم) و لبخندی به غایت طبیعی زدم
و به عمد مچ ترلان را گرفتم و به نرمی بلندش کردم.
ناچار همراهم شد . به محض اینکه از تیررس نگاه طلوعی مزاحم، دور شدیم . فشار دستم و سرعت قدمهامو بیشتر کردم.

romangram.com | @romangram_com