#آخرین_شعله_شمع_پارت_169
سری به طرفین تکون دادم و به سمت در رفتم.
با صدای تقه آسانسور ، در را باز کردم.
ترلان دوشادوش طلوعی!
هر دو از دیدن صحنه مقابلمون جا خوردیم
-سلام...شما اینجایی؟!!
نگاهم از ترلان به سمت طلوعی سُر خورد.
-سلام ...طلوعی هستم
دستی که به سمتم دراز شده بود فشردم...سخت و سرد!
-هومن هستم
ناخوداگاهم می گفت ته این جمله یعنی من خیلی خودمونی هستم و تو فعلا همون جناب طلوعیِ غریبه هستی !ولی من هومنم!!!
کنار کشیدم و همزمان جعبه شیرینی را از دست طلوعی گرفتم.
از کنارم رد شد و چقدر نسبت به قامتش احساس ضعف کردم.
-این چه رنگ و روییه!
به خاطر زمزمه ای که ناخوداگاه از دهنم در رفته بود، ایستاد.
-خوبم
همین !!
و به دنبال طلوعی وارد شد.
نگاهم مثل ذره بین روی تک تک عصبهای زیر پوستی صورتش زوم بود.
خم شد و شونه هرمز خان را ب*و*سید و کوتاه زمزمه کرد:( باعث افتخاره...در محضر شما بودن) و بدون اینکه دیدن ِچهره ناسور عمو ، ذره ای متعجب و یا ذره ای حالت صورتش را عوض کنه ، به سمت ترلان چرخید و با لبخند ترلان ، گوشه ای نشست.
-ببخشید...یک کم این موقع روز عرض ادب و ارادت کردن نامتعارفه..اما..پیش اومد و فکر کردم بی ادبیه تا اینجا بیام و محضر شما نرسم
لعنتی!چه لفظ قلم هم مزاحمت بی موقع اش را توجیه می کرد.
-خیلی خوش اومدید...اختیار دارید...
به رسم عادت حرف عمو را برای مخاطب جدیدمون بازگو کردم.
نگاه کنجکاوش به سمت من چرخید. .. و نگاه آمیخته با اخم ترلان!
-تعریف کنید، چی شد که شما این وقت روز سر کار نیستید؟..همکار ترلان جونید دیگه؟
یکبار دیگه حرف عمو را بی کم و کاست اما یه خرده نامهربون ، بازگو کردم.
نگاه از من گرفت و اون تیله های کاملا مشکی را به سمت ترلان چرخوند و به نشانه کسب اجازه از محضر دختری که به شدت معذب به نظر می رسید ، لبخندی زد و رو به ما گفت:(خلاصه ش این بود که خانوم تهامی حالشون مصاعد نبود و بنده ایشون را تا منزل همراهی کردم)
هوشیارانه تلخ شدم ...من خلاصه نمی خواستم؛ کامل با تک تک جزئیات!
-یعنی هر کی تو شرکت حالش بد میشه ، رئیس شرکت در رکابش میشن و تا منزل همراهیش می کنن؟
خونسرد تر از چیزی که انتظار داشتم ، گفت:( شما انگار از قبل منو میشناسید! یادم نمیاد گفته باشم مدیر عاملشون هستم)
با حفظ همون لبخند زورکی و تصنعی گوشه لبم جواب دادم:( بله ...سعادت دیدار نداشتم ولی ذکر خیرتون را قبلا شنیده بودم)
لبخند قدرشناسانه ای نثار ترلان کرد و گفت:( خانوم تهامی به بنده لطف دارند)
بلافاصله و بی رحمانه گفتم:(یادم نمیاد گفته باشم ترلان از شما حرفی زده!)
به سرعت لبخندش جمع شد اما اجتماعی تر از این حرفها بود که میدون را خالی کنه.
romangram.com | @romangram_com