#آخرین_شعله_شمع_پارت_168

با احساس ناخوشایندی به سمت هندوانه رفتم.چاقو را برداشتم و برش عمیقی زدم.
-این وقت روز مگه نباید سر کار باشه...
-چی گفتید؟
انگار داشتم با خودم حرف می زدم.
-بی زحمت اون ظرف بلور را از بالای کابینت بدید...
به سمت اشاره ش چرخیدم.
-اونو...هندونه ها را قاچ کنید بریزید اون تو!
سری تکون دادم و مشغول شدم اما ذهنم ..ذهنم مثل خاکستر باد خورده، پریشون و آواره بود.
-دوکی جون یک کم سریعتر! شکم مریض نیستا ! شما هم فعلا جراح نیستیدا...این هندونه ، شما هم نوکر بابام غلام سیاه...
بعد مثل هر سوتی ای که تو حرف زدن میزد ، هراسون دستشو جلوی دهنش گذاشت.
-وای خاک به سرم....همون قضیه نسل و پَسل داغون ماغون!! ببخشید توروخدا...
نگاهش کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. حس ناخوشایندی توی ذهن و روحم خونه کرده بود.
-بخشیدی عزیزم؟
عزیزم ِ کشدارش هم لبخندی رو لبم ظاهر نکرد.
-بیا تمومه...
با دقت تکه های درشت را توی ظرف گذاشتم و بی توجه به توکا از آشپزخونه رفتم بیرون.
-عمو جون
نگاهم به سمت عمو هرمز چرخید که تلاش بی نتیجه ای برای تعویض پیراهنش می کرد.
-بذارید کمکتون کنم
-ممنونم
چقدر دلم برای این کمکهای گاه و بیگاهم تنگ شده بود؛ بر مسبب این دوری....اوف صلوات!
زنگ آیفون رشته جانسوز تسبیح دعا و نفرینم را پاره کرد.
-اومدند
ناخوداگاه نگاهم روی توکا قفل شد.
-خب؟
توکا جواب آیفون را داد و رو به من گفت:( تصویرمون خرابه...نفهمیدم کی باهاشه)
بی اراده تلخ شدم.
-مگه نگفتی مرده!..تو که هنوز همینطوری وایسادی!
متوجه حرفم نشد اما نگاه تلخ و سختم هنوز روی بلوز کوتاه و شلوار تنگش بود.
-برو یه چیز تنت کن
صدایم به قدری خش داشت که برای خودم غریب بود. نگاه کوتاهی به عمو کرد و بعد بی هیچ توجیهی به اتاقش رفت.
نگاهم به سمت عمو چرخید..نگاهش معمولی بود اما کار من معمولی و عادی نبود...کلافه شدم.
-عمو منظوری نداشتم..
-برو درو باز کن پسرم...

romangram.com | @romangram_com