#آخرین_شعله_شمع_پارت_167

میآیی؟
خشک شدم....این دیگه تفسیر می خواست؟؟؟... بی مقدمه؛ روی دوم سکه!!! پاتک بود یا شبیخون؟؟!!
***
هومن
به تنم کش و قوسی دادم و قبل از اینکه نگاهم به ساعت دیواری بیفته، روی همون پتوی نرم نشستم. چشمهامو مالیدم و گوشم تیز صدای توکا شد که سعی می کرد برای ملاحظه من ، آرومتر حرف بزنه...
-نه..بابا هم بیداره......ببین ترلان من باید بهت توضیح بدم...واقعا ...باشه...باشه...پس کی آخه؟ امروز به هیچ کدوم از تماسهام...باشه..بعدا..خونه؟ الان؟؟چی؟؟...مهمون؟!! کی هست؟؟ ...باشه...میگم به بابا...می دونم نمی تونی حرف بزنی ولی همه چی تو خونه هست..نگران نباش...منتظریم پس...
بلند شدم و به ساعت نگاه کردم...اوف ف...نزدیک ظهر بود!!
دستی به موهام کشیدم و با تک سرفه ای اعلام حضور کردم و در را باز کردم.
توکا با قیافه غمبرک زده ای ، تلفن به دست ، دو زانو روی مبل نشسته بود.
-بَه قهرمان المپیک! چطوری ورزشکار؟
بی حوصله گفت:( قهرمانتون یه گندی زده که هیچ جور نمی تونه ماست مالیش کنه!)
کنجکاو شدم و نزدیکتر رفتم و در حالیکه با نگاهم به دنبال عمو بودم ، گفتم:(خدا بد نده!)
گوشی بیسیم تلفن را کنار لبش فشار داد و زمزمه کرد:( هیچی...چند دقیقه دیگه خودتون می فهمید) بعد بی هوا بلند شد و با صدای بلندی گفت:( بابایی..بابایی..مهمون داریم...این آق دکترمون بیدار شده..شما هنوز تو تراسی؟..گرمازده می شیدا!)
به سمت تراس رفتم و همزمان گفتم:( از کی تو تراسن؟)
-نیم ساعتی هست
با نگرانی به بلندای قدمهام افزودم و خودم را به تراس رسوندم.
-سلام شازده پسر!
نفسم را با دیدن لبخندش فوت کردم.
-عمو...مواظب باشید هوا وحشتناک گرم و آلوده ست!
لبخندی زد و به سمت اتاق رفت.
-توکا چی می گه خونه را گذاشته رو سرش؟
- راستش حواسم پرت شما شد...مهمون دارید انگار...با ترلانه..مگه ترلان خونه نبود؟
-نه...منم خوابیده بودم که رفت...صدای درو شنیدم...
به سمت آشپزخونه رفتم و آبی به صورتم زدم.
-آی قربون دستت دوکی جون!..بیا ..بیا این هندونه را قاچ کن مهمونامون خنک بشن!
به سمتش چرخیدم و با صورتی که ازش آب می چکید ، گفتم:( باشه بذار رو کابینت...حالا کی داره میاد؟)
دستمال کاغذی را به سمتم گرفت و گفت:( ترلان با همکارش...)
-این وقت روز؟کدوم همکارش؟
چاقوی تیغه پهنی را روی کابینت گذاشت و گفت:( نمی دونم...نتونست بگه ..انگار با هم بودن..از اون مهموناست احتمالا...)
دستم هنوز روی صورتم بود که حس ناجوری ، اخمهامو توی هم کرد.
دستمال را به سطل انداختم و با سوء ظن گفتم:( مَرده؟)
-اوهوم ...
-مطمئنی؟
-مطمئن که نه ولی یه جوری حرف زد که معلوم بود دیگه...

romangram.com | @romangram_com