#آخرین_شعله_شمع_پارت_166
نمی خواستم به برنامه ای که چیده بود ، تن بدهم ..با احتیاط گفتم:( جناب مهندس اجازه بدید ما خودمون برگردیم..باور کنید صورت خوشی نداره..یک عالمه حرف و حدیث واسمون می سازند)
خلاصه و مختصر جواب داد:( غلط کردند!!)
معلوم بود که قانع نشدیم، اینبار روژین به تقلا افتاد:( همین غلطا خیلی موقع ها آدمارو کله پا می کنه ها!!)
با لحن جدی و حتی غیر دوستانه ای جواب داد:( من نمی تونم از ترس غلطهای دیگرون ، دست به عصا زندگی کنم خانوم!!)
جوابش درست اما در موقعیت کنونی کمی خودخواهانه بود. با جسارتی که در خودم سراغ نداشتم گفتم:( شاید شما اینقدر قوی باشید که غلطهای دیگرون کله پاتون نکنه، اما من و خانوم راستگار با غلط که هیچ، با دو تا نگاه اضافه ترم کله پا میشیم...)
هنوز مسافتی تا شرکت مونده بود که به سرعت کنار کشید و به ضرب ترمز کرد. کم مونده بود برم تو شیشه که با چشم قره بی دلیلش همون بین راه خشک شدم...قانون شتاب هم در مقابل اخم و جذبه این بشر کم میاورد!!!
-بفرمایید ..این چند قدم هم خودتون برید که کله پا نشید یک وقت...
اگه به اخلاقش عادت نداشتیم ، قطعا بهمون بر می خورد اما خوش و خرسند لبخندی به نشانه تشکر زدیم .
-ممنون
روژین پیاده شد و منم بی درنگ در ماشین را باز کردم که با جدیت گفت:( شما کجا؟؟)
هنوز دستگیره در تو دستم بود که از شدت بهت دستم رها شد...به سمتم خم شد و بی توضیح اضافه در را به ضرب کشید و محکم به هم کوبید.
با زدن بوق کوتاهی از روژین خداحافظی کرد و راه افتاد.
هنوز مبهوت کارش و تو فکر چهره بانمک روژین بودم...در آخرین لحظه چشمکی تحویلم داده بود که حس بدم را بیشتر می کرد.
-شنیدم پدرتون مجروح جنگی هستند...
بی حوصله جواب دادم:( بله...)
-دوست دارم ایشونو از نزدیک ببینم
مودبانه تر بود اگه می گفتم باعث سعادته یا باعث افتخاره؛ اما کوتاه جواب دادم:( شاید)
-چی شاید؟
-منظورم اینه که بابا به خاطر مشکلات جسمی ای که دارند سخت می تونند با کسی ارتباط برقرار کنند...
-که اینطور...مهم نیست من استاد برقراری ارتباطات سختم!!!
و لبخند شیطنت باری زد که از نگاهم دور نموند.
سنگینی نگاه های گوشه چشمی ش را حس می کردم...کم کم داشتم به حرف روژین ایمان میاوردم..این سکوتها و این نگاه ها ، شاید می تونست خوشایند باشه اما نه حالا و نه امروز و نه برای من!..ترجیح می دادم حرف بزنه.
-آقای طلوعی از اینکه امروز به من اینقدر لطف داشتید ممنونم و البته خجالت زده...ولی راستش ...راستش...بذارید چند لحظه فکر کنم شما رئیس نیستید ، میشه؟؟
-البته
نفسم را رها کردم و کلمات را پشت سر هم به ساده ترین شکل ممکن ، قطار کردم:
-اصلا از این اصرار بی موردتون خوشم نیومد...نه تنها سرحال ترم نکرد که به شدت هم معذبم...دلم می خواد سر همین چهارراه که پشت چراغ توقف می کنیم درو باز کنم و بپرم بیرون...شما یه مرد جوون و منم یه دختر مجرد!..کلی حرف و حدیث واسمون خریدید!!
با احتیاط به نیم رخش نگاه کردم..هیچ حس خاصی را القا نمی کرد..شاید کمی متفکر!
از صداقتی که تو همون چند کلمه به خرج داده بودم ، پشیمون شدم.سکوتش آزارم می داد. پشت چراغ قرمز ترمز کرد.
به سمتم نگاه کرد...نگاهش طوری بود که ناخوداگاه ، نگاهم را دزدیدم و سعی کردم ، بدون تفسیر نگاهش به بیرون نگاه کنم...اما..
- چه قدر دزدیدن نگاه
از چشمان تو لذت بخش است
گویی تیله ای از چشمم به دلم میافتد
بانو!
با مردی که تیله های بسیار دارد
romangram.com | @romangram_com