#آخرین_شعله_شمع_پارت_165

-بعضی موقع ها اینقدر درگیر زندگی میشی که زندگی کردن یادت میره.. منم یه جورایی همینطوری بودم...تازه چند ماهه یک کم چرخ داره بر وفق آقا مرادمون می گرده...
ابروهاشو بالا و پایین کرد و با لحن کشداری گفت:( واه..واه...ببین اون موقع که بر فلان آقا مرادتون نبوده ، چه برجی بودی!!! الان اینی!!)
-باز شروع کردی تو؟
هر دو دستش را روی فرمون فشار داد ..به روبرو خیره شد و با صدای گرفته ای گفت:(من دو تا خواهر کوچکتر از خودم داشتم، هر دو شون ازدواج کردند ...یکی با یه پسر هنرمند و نوازنده و عاشق پیشه، یکی هم با پسر عمه زمختم که باشگاه بدنسازی داشت...هر دو شون به فاصله دو سال بعد از ازدواج جدا شدند...بهونه اولی این بود که هنرمند لطیفمون وقتی براش نمی ذاشت وتمام عاشقانه هاش توی سازش بود و دومی به این خاطر که به زورش و هیکلش می نازید و مرتب قد و بالای خواهرم را زیر سوال می برد ...اینها نطفه ماجرا بود ؛ وقتی کارشون به جدایی کشید مگوهایی گفته شد که بیا و ببین!!...)
مکثی کرد، سرش را برای لحظاتی به زیر انداخت و وقتی نگاهم کرد، سفیدی چشماش به سرخی می زد.
-هر دو شون بعد از طلاق به بهانه اینکه نمی تونند دیگه تو خونه پدری زندگی کنند، راهشونو از ما جدا کردند...خیلی بالا و پایین کردیم ولی هیچکدوم برنگشتند...فاصله ای که بین ما افتاد به هیچ طریقی پر نمی شد.....با دو تا از دوستایی که اتفاقا سرنوشت مشابهی داشتند، همخونه شدند و زندگی ای رو که به واسطه یک اشتباه از خیلی چیزها خالی شده بود، سپری می کردند..به هیچ طریقی نمی تونستم بهشون نزدیک بشم...کلی غصه سربسته و کلی زخم بسته نشده داشتند که با هر حرفی سرباز می کرد یا عفونی میشد....دور شده بودیم ..خودشون اینطوری خواستند اما ما زجر کشیدیم....تا اینکه یکبار که به شمال می رفتند، تصادف کردند و هر چهارتاشون درجا کشته شدند...به خاطر کورس گذاشتن با یه ماشینی که توش چهارتا مارمولک بودند!!..مزاحمشون شده بودند و در نهایت برای رو کم کنی کورس می گذارن!!!..فکر کن !
نفس گرفت.دست چپش روی فرمون بود و نیم تنه ش را کامل به سمتم خم کرد و با تیزبینی و جسارتی که تونگاهش ریخته بود ، شمرده شمرده گفت:(اینارو گفتم که بدونی این چرخ کوفتی چه رو بند و بساط مراد بچرخه ، چه نچرخه؛ لحظه هات مال خودته، دوست داری با غم و غصه سپریشون کن دوست داری بی خیال باش!
گفتم که بهت یاداوری کنم که ما تو جامعه ای زندگی می کنیم که وقتی چهارتا جوون به تفریح میرن، آسیب زدن به روح و فکر و شخصیت و جسم دخترا واسشون لذت بخشه..یه جور تفریحه ..یه تفریح بی ارزش مثل قلیون کشیدن، ولی حسابی کیفورشون می کنه....پس فرقی نمی کنه که تو چه جوری بخوای شاد باشی چون بالاخره یه عده هستند که این شادبودنتو کوفت کنن...پس تا نفهمیدن که شادی ، شاد زندگی کن....)
اشکی که تا گوشه چشمش اومده بود ، پاک کرد و راست نشست و ادامه داد:( من چند سالی ازت بزرگترم واسه همونه که دارم برات تریپ مِنبر بر می دارم! به دل نگیریا!..) به زحمت لبخندی زد و در مقابل سکوت سنگین من اضافه کرد:( منم یکروزی عاشق بودم..عاشق همون حمیدرضای نکبت! هنوز عشقم به مراحل دو طرفه ودونفره ش نرسیده بود که این اتفاق برای خواهرام افتاد...عقم گرفت از هر چی مردِ!!! طول کشید اما عشق یکطرفه مو کور کردم....)
-متاسفم..ناراحت شدم
دوباره به سمتم چرخید.
-اینهمه داستان برات چیدم که اینو بهت بگم که...که...
انگار کمی تردید داشت ولی بالاخره مصمم شد و گفت:( راستش حس ششم یا هفتم یا تجربه شخصیم ...منظورم اینه که وقتی به چشمات نگاه می کنم فقط یه چیز دستم میاد ..اینکه تو منتظری!!..اگه گاهی بی حوصله ای، اگه گاهی عصبی هستی، ..البته بیشتر اوقاتم مهربون و رو فرمی ها!!سوء برداشت نشه عزیزم!...به نظرم تو منتظری..انگار یه نفر هست که به خیال خودت یکطرفه تا عمق خیالات بکرش میری و تنها برمی گردی!..درست می گم؟؟)
بدون اینکه بخوام جوابی بدم ، نگاهم را به سمت دیگه ای چرخوندم.
-پس هنوز خودتم زیاد مطمئن نیستی!! حق داری...منم اینروزا رو تجربه کردم....
نفس بلندی کشید و گفت:( آآ..شازده اومدند...ببین فقط برای ختم کلام...این مردا هیچکدووم اینقدرها هم که به نظر میان مایه خوشبختی نیستند!!..باید یه جوری فقط باهاشون کنار اومد که اگه باشن بهت خوش بگذره نباشن هم ککت نگزه...)
به آینه نگاه کردم...مشغول حساب کردن کرایه تاکسی بود.
-تو خیلی فمنیسمی ها!!!
-یعنی اونوقت؟
-برو خودت معنیشو پیدا کن!اما ربطش به حرفامون یعنی :همه مردها هم اینجوری نیستند...
و همزمان هر دو از ماشین پیاده شدیم.
-سلام..
با دست اشاره کرد که سوار بشیم.
با عجله کیفم را از داخل برداشتم و با تمام صلابتی که می تونستم داشته باشم ، گفتم:( خیلی ممنون...من حالم کاملا خوبه و نیازی نیست دیگه شما و خانوم راستگارو تو زحمت بندازم)
لحظه ای نگاهم را کنکاش کرد و بعد رو به روژین گفت:( شما حالتون چطوره؟)
روژین با تعجب لبخندی زد و گفت:( مطمئنم مرضشون مسری نبوده...من خوب خوبم!)
-خداروشکر...پس سوار شید لطفا
و بی توجه به ما پشت رل نشست.
مصرانه ایستادم و گفتم:( آقای مهندس...)
نگذاشت حرفم را کامل کنم و گفت:( کارتون دارم..سوارشید لطفا)
نگاهی به روژین کردم که لبخند با معنایی روی لبش جا خوش کرده بود.
سوار شدیم.
-خانوم راستگار ببخشید ..ولی اگه اعتراضی ندارید شمارو برگردونم شرکت...بالاسر بچه ها باشید خیالم راحت تره!
-نه بابا چه اعتراضی جناب طلوعی

romangram.com | @romangram_com