#آخرین_شعله_شمع_پارت_163

-پوفی کرد و برای لحظه ای چشماشو چپ کرد و گفت:( میگم چشمات اینجوریه، می گی نه!...)
-آهان
-آهان یعنی چی؟ یعنی ....
ناگهان یاد چیزی افتاد و محکم زد توی سرش!
-چی شد؟
-وای خاک به سرم...من نه کیفم را برداشتم نه گواهینامه مو...یعنی الان کافیه یه کوچولو کج برم و پلیس گیر بده...بدبخت میشم..
اول فکر کردم داره سر به سرم می ذاره ولی چشمهای خوش حالت و هراسونش ، صادقانه تایید می کرد... نگران شدم و شرمنده.
-ببخش ..تقصیر من شد...خب...یه کاری کن..همین الان بزن کنار و به طلوعی زنگ بزن...هنوز از شرکت دور نشدیم..تو برگرد منم با یه دربست میرم...
-تو گواهینامه نداری نه؟
-نه متاسفانه..
-بمیری که همه چیت می لنگه!
خواستم به دفاع از خودم بلند شم که گوشیم لرزید.
حتما توکا بود . داشتم بی خیالش می شدم که اتفاقی نگاهم به شماره افتاد.
-از شرکته
-خب جواب بده...بزن رو اسپیکر ببینم چی میگن..بچه هان دیگه...خرابکاری نکنن بالا سرشون نیستم!
گوشی را رو اسپیکر گذاشتم و جواب دادم.
-بله؟
-خانوم تهامی
ناخوداگاه دلم ریخت.
روژین با پچ پچ گفت:( ای فدای اون صدای خسته ش!)
-سلام آقای طلوعی
-خانوم شرمنده...کجایید الان؟
-زیاد دور نشدیم...موردی پیش اومده؟
-متاسفانه اینقدر حواسم پرت بود که یادم رفت مدارک ماشینو بدم بهتون
-..آ...راستش آقای طلوعی ، خانوم راستگار هم، کیفشون و گواهینامه شون را فراموش کردند بردارند، الان می خوان برگردند شرکت...ببخشید باعث زحمت شدیم...
-دارید بر می گردید یعنی؟
-خانوم راستگار بر می گردند..
-و شما؟
-با اجازه تون می رم منزل
-تنها؟ با این حالتون؟
وای ی ی ی!!
-باور کنید حالم کاملا خوبه..
مدتی سکوت کرد و در این بین نگاهم به روژین افتاد که با انگشتش روی هوا قلب می کشید و از وسطش تیر رد می کرد و ریز ریز می خندید.
-دقیقا کجایید الان؟

romangram.com | @romangram_com