#آخرین_شعله_شمع_پارت_162
پوفی کرد و ادامه داد:( یه شکم داره ، آع ع ع !...لنگ داره ، اوووه!..شونه داره، اوه ه م!!)
توجهم به شکل و شمایلی که در میاورد ، جلب شد.
-یه جوری راجع بهش حرف می زنی انگار تا حالا ندیدمش!
- قسم می خورم تنها چیزی که از طلوعی تو ذهنت مونده ، قد بلند و اون تن صدای خاصشه...چی می گن امروزیا؟..آهان ته صدای خسته و گرمش!!
لبخندم ناخوداگاه کش اومد.
کف دستش را بالا و پایین کرد و همزمان گفت:( اووم...از بس که خاک بر...ببخشید از بس که پروانه ای هستی!!!)
-نه اتفاقا ...اصلا هم پروانه ای نیستم...
خواستم ادامه بدم که توجهم به تابلویی جلب شد.
-نگه دار ..همینجا
با عجله رو ترمز زد و کنار کشید.
-چی شده؟ حالت بد شد؟
-نه...من پیاده میشم...خودم میرم
-کوفتو خودم میرم...هنوز به سر خیابونم نرسیدیم ...
-اینجا آژانسه...خودم میرم..حالمم خوبه...درست نیست ماشین طلوعی دستمون بمونه..پس فردا کلی واست حرف در میارنا!
-واسه من چرا؟...تو مگه بوقی اینجا؟
-از بوقم بوق تر!!...
-بشین بابا..طلوعی اخراجم می کنه بفهمه ولت کردم به امون خدا..
-روژین حرف گوش کن یک کم!!!..
-بشین بابا حوصله ندارم!!..اگه قرا ر به حرف دراوردن باشه تا حالا دراوردن..حالا چه یک وجب با این لکنتی بریم ؛ چه تا شمال بریم و بگردیم...دیگه به پامون نوشتن....بی خیال
انگار حق با اون بود...حرفی نزدم و زد تو دنده و راه افتاد.
-دکتر نمی خوای بری؟
-می رم اما نه الان...به اندازه کافی تو این ماشین معذب هستم...
-گفتی معذب ، یادم افتاد!...داشتی از دست طلوعی فرار می کردی؟ قرار بود جایی برید با هم کلک؟
-اوف..فرار چیه بابا ! یه چیزی گفت اونم...نه بابا می خواست برسونتم خونه..منم نمی خواستم ..می گفت تو مسیرشم...ولی معذب بود، داشتم می رفتم که این آبروریزی شد..
-ای بلا!!..پنج ساله دارم تو این شرکت کار می کنم، کلی هم براش عشوه و ناز خرج کردم ، نهایتا دوبار اونم به اجبار منو رسونده خونمون...یکبار که تا دیر وقت مشغول کار بودیم و آژانس نبود..یکبار هم مامانم اومده بود اینجا که یه پرونده ای که تو خونه جا گذاشته بودمو بده، به احترام مامانم ما رو رسوند...اما ..اما توی آب زیر کاه ، چند ماهه دلشو بردیا...
-وای..روژین خوشت میاد حرف دربیاری واسم؟
-حالا ببین دیگه..اون چیزی که من امروز تو چشمهای این بشر دیدم، مردمک و عنبیه نبود، دو تا قلب بود با یک تیر که از وسط جفتشون رد شده بود!
خندیدم و به شوخی گفتم:( خدا از دهنت بشنوه!! )
-فقط..یک کاری کن .مبادا بری دکترا..بذار یه چند دفعه دیگه ولو شی تا دیگه بدجور معتاد بغل کردنت بشه و نتونه ترکت کنه...اینم نصیحت ننه پیرت!
-قربونت ننه جون....یادم می مونه...
سری تکون داد و انگار چیزی یادش افتاده باشه با پوزخندی گفت:( نزدیک سی سالمه، هفده هجده ساله تو خونه بابام دارم مراحل زجر آور ماهیانه را می گذرونم ، بابام که هیچ ، این مادرم هم نفهمید کی کم خون میشم!! اونوقت این مردای هفت پشت غریبه همچین ریز میشن تو وجنات آدم و همچین فضول منش می شن که برگشته می گه خانوم شما احتمالا کم خونی دارید! روش نشد بگه اگه چیزی لازم دارید براتون بخرما!!!)
-بسه بابا..آب شدم دیگه
-اووه...چقدرم خجالتی تشریف دارید شما!!!..عزیز من تو این دوره زمونه خجالتی و مظلوم باشی دخترا هم درسته قورتت می دن چه برسه به گرگهای شکم گنده!
-واقعا شکمش گنده ست؟
romangram.com | @romangram_com