#آخرین_شعله_شمع_پارت_160

بی ادبی بود بپرسم شما؟ بود !
-حاج سلیمون عجب شربت دبشی بود، چی بود حالا این معجون؟
نگاهش به سمت روژین چرخید:
-نوش جونت...یک سری عرقیجات خنک!
-نگفتم یه چیزی بود!!!
بی توجه به روژین لبخند مهربونی زد
-هر وقت حالت اینطوری بد شد به جای اینکه بدو بدو از پله ها سرازیر بشی یه زنگ به من بزن یه دم کرده عالی برات بیارم جون بگیری بعد بری خونه تون!
لبخندی به نشونه تشکر زدم و پیرمرد به سمت طلوعی رفت.
-بابا اینجوری نگاش نکن ..تابلو میشه چشت گرفتتش!!! طرف غلمان نیستا!! نگهبان ساختمونه!
-پس چرا من قبلا ندیده بودمش
-برای اینکه همیشه تو اتاقکشه و از دوربین بقیه را رصد می کنه..تازه تو با اون چشمهای باباقوریت ، خرسم از کنارت رد شه نمیبینی! نگو نه که همینجا آتیشت می زنم...یادت نیست اونروز چقدر برات دست تکون دادم تا اون اتوب*و*س کوفتی را نگه داری!! داشتی نگام می کردیا ولی بعدا گفتی بخدا ندیدمت!!
-یعنی تو خرسی؟!! بدم نمی گیا یه شباهت کوچیک وزنی دارید!
-بمیر بدبخت!! یعنی داشتی می مردیا ولی این آق سلیمون نجاتت داد...
بعد با یه حسرت مصنوعی گفت:( هی..شانس داری دیگه...زورش نمی رسید بلندت کنه تا طلوعی را دید خفتش کرد که بیا این گل پرپر شده را از رو پله های ساختمون جمع کن!!!..شانس!! آدم باید تو غش کردنم شانس داشته باشه!!!)
حالم به قدری بهتر شده بود که ترجیح دادم از ماشین پیاده بشم و این نمایش مفتضح را تمومش کنم.
-کجا خانوم؟
هنوز قدمم به زمین نرسیده بود که صدای رسای طلوعی متوقفم کرد.
با دو قدم بلند خودش را به ماشین رسوند و در حالیکه با حرکت سر اشاره می کرد که سرجام بشینم ، در را بست .
-وای می خواد بدزدتمون غلط نکنم!
حواسم به مزه ریختنهای روژین نبود...به اجباری بود که حدس می زدم گرفتارش شدم!
ماشین را دور زد و پشت رل نشست و بی درنگ رو به روژین گفت:( خانوم راستگار، رانندگی بلدید؟)
روژین با تردید گفت:( بله ...)
-وسیله نقلیه دارید؟
-من که ... وسیله نقلیه م همین دو تا پا و شش تا چرخ بی آر تیه!! اما بابام داره!
لبخندی زد و رو به من کرد و با مکث آزار دهنده ای گفت:( خوبید شما؟)
-بله..ممنون..خیلی بهترم...
-من پزشک نیستم ولی این رنگ و رویی که من امروز به شما دیدم اگه قبلا هم تکرار شده ، یعنی یه مشکلی هست!!..احتمال زیاد کم خونید که خیلی هم تو خانومها شایعه..مثل خواهر خودم...با دو سه تا تقویتی و قرص حل شدنیه...بیشتر به سلامیتیتون اهمیت بدید..
شرمنده تر شدم و اگه جا داشت سر در گریبانی فرو می کردم که دیگه بیرون نیاد!
دوباره رو به روژین چرخید و گفت:( گواهینامه تون همراهتونه دیگه؟...)
-بله.
-بی زحمت این خانوم را برسونید خونه شون..اینم ماشین...
و خواست پیاده بشه که با عجله و بهت زده به دست و پا افتادم و گفتم:( آقای مهندس نیازی نیست..یه آژانس می گیرم...شما خودتون قرار کاری داشتید..با وکیل شرکت...یادتون..)
بر خلاف من با آرامش و طمانینه گفت:( اون قرار که مصلحتی بود!!...) و مدتی مردمکهای نگرونش را میون نگاه شرمنده و مستاصل من چرخوند و بعد نگاه گرفت و کاملا به سمت روژین چرخید.
-اگه خودشون صلاح دونستند ببریدشون دکتر!...من تا پایان ساعت اداری به ماشین احتیاجی ندارم...اگه دیدید دیر شد و به ساعت اداری نمی رسید ، مادر ناخوشتون را چشم به راه نذارید ، تشریف ببرید منزلتون..خودم آخر شب میام دنبال ماشین...

romangram.com | @romangram_com