#آخرین_شعله_شمع_پارت_159

غر بود یا عتاب؟ نمی فهمیدم ..فقط زمزمه ای بود آشنا از یک غریب ناخونده!
*******
توده هوای خنکی که یکباره به صورتم خورد ، تا اعماق ریه هایم را خنک کرد.صدای دلواپس روژین هوشیارترم کرد.
پلکهام دست از سماجت برداشتند و باز شدند.
-وای تو که مارو کشتی!
سقف تیره و کوتاه بالای سرم توجهم را جلب کرد و در حالیکه ذره ذره حس زندگی میون رگ و پی ام جریان می گرفت ، سعی کردم راست تر بنشینم.
-خوبی؟ بهتری؟
خواستم حرفی بزنم که صدای طلوعی کاملا هوشیارم کرد.
-اینو میل کنید خانوم تهامی!
گردنم به سرعت به سمتش چرخید و سریعتر از قبل موقعیت را درک کردم.
کولر ماشینش با اخرین درجه روی صورتم تنظیم شده بود و رئیس اتو کشیدۀ من به داخل ماشین خم شده بود و آب میوۀ خنکی را مقابلم گرفته بود.
-حرف بزن مردیم به خدا!!..
روژین آب میوه را از میون انگشتهای طلوعی گرفت و به سمت دهانم برد.
-مرسی
بدون اینکه مثل دقایق رقم خورده توی اتاقش ، نگاه ریزبین و ممتدش را بهم بدوزه ، نگاه بر گرفت و در حالیکه نیم تنه ش را از داخل ماشین بیرون می برد، گفت:( میل کنید!)
جرعه ای مزه مزه کردم و بعد آب میوه را از روژین گرفتم و با ولع خنکای اون شربت شیرین را به تمام بدنم جاری کردم.
-اوی...مگه از قحطی اومدی!
از مقابلم کنار رفت و در را بست و به صندلی پشتی نقل مکان کرد و همزمان نگاهش پی طلوعی رفت.
چشمامو برای لحظه ای بستم و شرمنده از این غش و ضعف بی جا ، سری به افسوس تکون دادم.
-چته حالا عین پیرزنها نچ نچ می کنی؟
-بد شد
چشمامو باز کردم و به دنبال طلوعی چرخوندم. چند قدم اونطرف تر به یکی از ماشینها تکیه داده بود و با گوشی موبایلش سرگرم بود یا وانمود می کرد که مشغول است.
-وقتی زنگ زد گفت خانوم راستگار دو ثانیه ای تو پارکینگ باش ، گفتم یا جده سادات! حتما تو اتاقش زبون درازی کردی بردتت پارکینگ و حلق آویزت کرده حالا دنبال شریک جرم می گرده که کمکش کنه جنازه را نیست و نابود کنه!
هنوز پلکهام سنگین بود اما لحظه به لحظه بیشتر سرحال می شدم.
کله روژین از میون فاصله دو صندلی رد شده بود و با نهایت نیروی کشسانی موجود، به من نزدیک شده بود. لبخند زدم.
بلافاصله با اعتراض گفت:( بده ببینم چی تو اون لیوان ریخته که اینقدر شارژ شدی؟ نکنه آب شنگولیه!!) و لیوان یکبار مصرف را از میون دستهایی که هنوز یک کوچولو لرزش خفیف داشت ، قاپید.
-از این حاج سلیمون بعید نیست چیز میزی توش ریخته باشه!
می خواستم بپرسم سلیمون کدوم بنده خداییه که انگشتهایی که ناگهانی و پی در پی به شیشه کنار راننده خورد ، تکونم داد.
یک پیرمرد کاملا سفید !!! اینقدر سفید و مرتب بود که لباس یکدست سفیدش هم مزید بر علت شد و لبخند وسیعی زدم.
-بیا خودش پیداش شد.
پیرمرد در را باز کرد و با متانت گفت:( خوبی دخترم؟ بهتر شدی بابا؟)
لحن گویش و صدای نرمش و اونهمه سفیدی و اونهمه پاکی نگاهش ، حس دیدن یک فرشته را القا می کرد.
-بله بهترم
-خب خداروشکر...آقا خیلی ترسیدند...ما هم همینطور

romangram.com | @romangram_com