#آخرین_شعله_شمع_پارت_154
نفس نفس می زدم..از خشم ؛ از غم یا از ....نمی فهمیدم...مستاصل سری تکون دادم و بدون اینکه نیم نگاهی به توکا بندازم به اتاقمون رفتم و روی تخت دراز کشیدم..دلم هنوز گریه می خواست...
***
هومن
همزمان که به ساعت مچی م نگاه می کردم بدنم را روی صندلی به سمت عقب کش دادم .
وقتی موارد اورژانسی پیش میومد ، گاهی زمان به سرعت برق می گذشت؛ همان وقتها که با سماجت سعی در احیای جان از دست رفته ای داشتی!
اینقدر از لحاظ ذهنی خسته بودم که سه ساعت پیوستۀ خواب ، بخصوص زیر تیغ آفتاب تابستونی هم محال بود ، آرومم کنه.
یکبار دیگه به گوشیم نگاه کردم از دیروز صبح ، کودکانه و مصرانه چشم به راه تماسش بودم...قرار بود برسه خونه و خبرم کنه...می دونستم رسیده ..دو ساعت بعدش به بهانه ای به خونه زنگ زده بودم..اما منتظر بودم..
مایوسانه گوشی را ته کیفم انداختم و وسایلم را جمع کردم و زدم بیرون.
به شدت خسته بودم..پلکهای سنگینم سر ناسازگاری داشتند .بی خیال ماشین شدم .بخصوص با یاداوری سه مجروح تصادفی دیروز و دو نفر کشته تصادف دیشب!
می تونستم پیاده برم اما نه با این قدمهاو پلکهای سنگین..دستم را برای اولین تاکسی بلند کردم و روی صندلی عقب ولو شدم.
-دربست داداش؟
-بله..
-ای به چشم
بی رمق آدرس را دادم و چند دقیقه بعد مقابل آپارتمانم...!!!؟؟؟؟
-آقا فکر کنم اشتباه متوجه آدرس شدید!
-نه برادر من...من این محلو مثل کف دستم می شناسم...
-نه..منظورم اینه که...
-ای بابا..اگه دو تا مسیر بشه کرایه تون اضافه تر می شه ها..
-موردی نداره..
کلافه دنده را جا زد که صدای توکا متوقفمون کرد.
-به به ..سلام نسل برتر! جنس برتر! ..صبح به خیر!
-ا..سلام ...خوبی؟
متعجب نگاهم می کرد.
-پیاده نمیشید؟
مستاصل بودم...می گفتم نه، کله صبحی گذرم اتفاقی افتاده اینجا یا اینکه ناخواسته و حواس پرت آدرس اشتباهی دادم؟؟
-چرا..البته...
به نگاه های متعجب راننده لبخندی زورکی زدم و کرایه را پرداخت کردم و پیاده شدم.
-تو کجا میری این وقت صبح؟
-پیاده روی و ورزش صبحگاهی!
-آهان..خب...
-خسته اید بدجورا!
-چطور؟
-چشماتون داره می میره طفلی!
فقط سری تکون دادم.
romangram.com | @romangram_com