#آخرین_شعله_شمع_پارت_155

-اومدید به بابا سر بزنید ؟
-خب معلومه..کله صبحی!
لبخند شیطونی زد و گفت:( فکر کردم اومدید دنبالم باهم بریم یه کله پاچه دبش بزنیم!)
-باشه یه وقتی که هرمز خان و ترلان هم باشند! تو که تنها خور نبودی!
-اووووه...بابا که براشون خوب نیست..ولی ترلان هست..می خوای صداش کنم؟...راستی نه..حیف که با دوستم قرار دارم یادم نبود...باشه یه کله صبح دیگه!
با تعجب گفتم:( ترلان خونه ست؟؟ سر کار نرفته؟)
کمی نزدیکتر شد و با پچ پچ گفت:( از دیروز صبح که نمی دونم چرا نرفته سر کار، تا همین خروس خون که بلند شد و با یه اس ام اس مرخصی رد کرد ، دور از جون انگار جنی شده!...از همونا که به هر بهانه ای پاچه می گیرن!)
-چرا؟
-البته یه دلیلش که زنونه ست ولی شما چون دکترید حتما خودتون بهتر می دونید...این موقع ها آدم نارنجک می شه کافیه ضامنش به هر دلیلی حتی یه دلیل کوچیک در بره!! بومب!!
-پس اینطور...
-خوب شد اومدید...شاید شما رو ببینه یک کم سر کیف بیاد..ما که مستفیض شدیم از زیارت قد و بالا و چهرۀ انورتون!!..برم ..دوستمو کاشتم سر کوچه...برم تا شهرداری روش پلاک شمارش درخت نزده!
با لبخند به نشانه تعظیم و درود قامتی خم کرد و سریع فاصله گرفت.
می دونستم عمو همیشه این موقع بیداره ولی از حضور ناغافلم و از زبون به اشتباه چرخیده ام یک جورایی شرمنده بودم و با تردید زنگ در را زدم و سرم را به دیوار تکیه دادم و لحظاتی چشمهامو بستم.
-بله؟
-سلام عمو جون..
-هومن؟..بیا پسر جون...
در را به آرومی هل دادم و وارد شدم.سوار آسانسور شدم و برای اولین بار آرزو کردم ایکاش مقصدم آخرین طبقۀ یک آسمون خراش بود و می تونستم چشمهامو ببندم.
-خوش اومدی..بیمارستان بودی عمو؟
کفشهامو بی دقت کندم و وارد شدم.ب*و*سه ای به صورت عمو زدم و ناخوداگاه نگاهم به سمت اتاقش کشیده شد.
-آره ..گفتم قبل از اینکه برم خونه یه سر به شما بزنم
-خوب کاری کردی...بیا ..بشین اینجا ...صبحونه آماده ست اگه نخوردی
-نه..نخوردم..میل هم ندارم...
-باشه هر طور راحتی...
-خیلی خوابم میاد عمو...می ترسم خواب از سرم بپره...فقط اومدم حالتونو بپرسم و برم...
-من خوبم شکر خدا...تو هم بلند شو برو تو اتاق من بخواب...
-مرسی..میرم خونه..
-نداشتیم پسر!! بلند شو..
سنگینی پلکهام و جاذبه عجیب اتاق کناری که به تعبیر توکا نارنجکی آماده انفجار داشت باعث شد کوتاه بیام.
-باشه..فقط ...توکارو پایین دیدم می گفت ترلان خونه ست..حالش خوبه؟
-از دیروز صبح یک کم عصبیه...خوب میشه....بلند شو این کت و این پیراهنو در بیار و راحت بخواب...در اتاقم ببند...
-شما نمی خواید خودتون استراحت کنید؟
-نه..حالا...
-پس یه پتو می ندازم رو زمین می خوابم..
و مهلت اعتراض ندادم و و سریع بلند شدم.

romangram.com | @romangram_com