#آخرین_شعله_شمع_پارت_153
-تورو می فهمم ترلان...قبول!..قرار نیست تجربه ها دوباره تجربه بشن..ولی تنها کاری که از دست بزرگترها برمیاد اینه که تجربه را به بچه شون بشناسونند...بگن گذشتن از این تجربه چه حسی را براشون به همراه داشته...ما فقط می تونیم تو احساساتمون شریکشون کنیم، باور کن که بکن نکن کردن نتیجه ای جز لجبازی احمقانه شون نداره...
لبخند دیگه ای زد از همون لبخندهای نایاب!
-بهت افتخار می کنم....تو یه روزی یه مادر بی نظیر می شی...ولی نگرانتم...از من بشنو ! شاید اون روز نباشم...اینقدر وسواس نداشته باش...انسان بدون اشتباه با یه مرده فرقی نداره...گاهی لازمه بذاری عزیزت اشتباه کنه...یه اشتباه کوچیک و یه درس زندگی ممکنه سالها اونو از انجام اشتباهات بزرگتر مصون کنه...بزرگترها فقط وظیفه دارن راه را نشون بدن و اگه کمک خواستند دستشون را بگیرند...گاهی اجازه بده کوچکتر برای انتخاب راهش احساس مسئولیت کنه، اینطوری دقیق تر و محتاط تر عمل می کنه...
پیشونی بابا را ب*و*سیدم...تمام زندگی ام همین دو نفر بودند...تمام دارایی و سرمایه من!
نمی تونستم نگران نباشم.
-چشم..سعی می کنم
لبخند دیگه ای زد:
-حالا بلند شو برو یه آبی به دست و روت بزن تا منم یه خاکشیر خنک برات ردیف کنم...بعد هم اگه دلت خواست بیا و برای بابا بگو که این چشمها چرا اینقدر غمگینه!
بغضی که تا چند لحظه پیش به واسطۀ نگرانی هام ، عقب نشینی کرده بود با همون یک جمله کوتاه اما تاثیر گذار "ِ بیا و برای بابا بگو" شکست..با عجله رو گرفتم و به سمت دستشویی رفتم.
بی صدا قطرات دلم جاری شد...سکوت گاهی مرهمه ، گاهی درد!
-ترلانی تو اونجایی؟
توکا بود.با عجله صورتم را شستم و بیرون رفتم.
-تو این گرما پارک رفتن واجبه؟..باید حتما گرما زده شی! نمی تونی صبح زودتر بری که زیر تیغ آفتاب سرخ و بنفش نشی؟
-اوه..بذار دو کلمه هم من حرف بزنم...چی شده عزیز دلم؟ توپت پره ها!
تمام نصایح بابا دود شد و رفت!
-چند وقته داری میری؟ نباید به من بگی؟
-شما چرا سر کارت نیستی؟
-ناراحتی زود برگشتم مچتو گرفتم!
بلافاصله از زدن این جمله آخر پشیمون شدم. چشمهاش به سرعت پر شدند.
-مگه من چیکار می کنم که بخوای مچ منو بگیری؟
عصبی تر ادامه دادم:
-نمی دونم...لابد یه غلطی می کنی که به من نگفتی تا حالا!
بغض نشسته تو گلویش را عقب زد و جبهه گرفت:
-درست صحبت کن!..درسته خواهر بزرگمی ولی منم بزرگم...حق نداری با من...
نگذاشتم حرفش تموم بشه و با غیظ ، صدا بلند کردم:
-تو بزرگی؟ بزرگ شدی؟ واقعا؟؟ تنهایی بزرگ شدی یا یه بدبخت مفلوکی مثل من مدام مواظبت بود؟ هان؟؟
-منت می ذاری؟
-منت؟؟؟ نه فقط دارم حق پایمال شده م را احیا می کنم
-من حقتو پایمال کردم؟!!
-وقتی می گی حق ندارم نگرانت باشم یعنی داری گند می زنی به تمام گذشته مون ! به حقی که نسبت به تو دارم
-ترلان؟
صدای بابا ، نگاهم را از توکای متعجب و بهت زده برداشت.
-بابا جون اگه بزرگه ، اگه ادعای بزرگی داره باید بفهمه که نگرانی من به جاست
-برو تو اتاقت عزیزم...من خودم با توکا صحبت می کنم..برو دختر جون!
romangram.com | @romangram_com