#آخرین_شعله_شمع_پارت_152
-معلومه که دوست دارم ولی نه الان...خودم هم حال خودمو نمی فهمم...
بلند شدم و به سمت کیفم رفتم که کنار یخچال افتاده بود.گوشیمو بیرون کشیدم.
-می خوای به توکا زنگ بزنی؟
با حرکت سر تصدیق کردم.
خودش را بهم رسوند و آروم گوشی را از میون انگشتهام بیرون کشید.
-بشین یک کم حرف بزنیم.
-بابا نگران این دخترم..
-نگران چی؟توکا هر صبح ، هشت میره و ده خونه ست...سر حال و با طراوت، اما تو چی؟
-توکا اهل ورزش نبود آخه...تازه..تازه تو این محل هم غریبیم...آدمهای اینجارو نمی شناسه..
-نگران گرگهای بیرونی بابا؟
-می ترسم ..یعنی تقریبا مطمئنم که توجه خیلی ها رو جلب می کنه .هم سر و زبون داره هم بر و رو!..بچه ست ..محیط پارک خوب نیست ..یک دفعه دیدید یه نا خلفی دلش را برد...
لبخند گرمی زد اما دلم گرم نشد...
-فکر می کنی تا حالا این تو بودی که مواظب توکا بودی؟!!! نه عزیز من ، هر برگی که می ریزه به ارادۀ اونه...اونه که داره ازش حفاظت می کنه ، نه تو !
-منم وسیله ام...یه وسیله که مسئولیت دارم اراده خدا را محقق کنم..من مسئولیت دارم باید به بهترین نحو انجامش بدم ..نمی تونم بکشم کنار و بگم خدا خودش هست..نه...نمیشه..
-حق با توئه عزیزم...ولی تو به اندازه مسئولیتت ادای وظیفه می کنی ...
-بابا جون توکا خیلی ساده ست...ساده تر از من...می ترسم نتونه آرزوهای قشنگشو لمس کنه...یه اشتباه...یه اشتباه تو جامعه ما ؛ برای یه دختر ، یعنی پایان قصه!
-توکا شاید ساده باشه ولی دیگه بزرگ شده ..باید بفهمه که بهش اعتماد داری، باید قبول کنه که بدون نظارت تو هم می تونه درست راه بره...بهش فرصت بده خودش را باور کنه...این مواظبت و این نگرانی وسواس گونۀ تو برای توکا سمه عزیزم...ذره ذره وجودش را از اعتماد به نفس خالی می کنه..وقتی اعتماد به نفس نباشه مطمئن باش هر سنگی زیر پاش بره باعث لغزشش میشه .
درک می کردم، قبول داشتم اما نمی فهمیدم امروز چه مرگم بود که دلم طغیان می خواست ؛ حالا به هر بهانه ای که بود!
-توکا اصلا اهل تنها اینور و اونور رفتن نبود ، چی شده که داره تنها میره پارک محل؟
- تنها نیست
همین کلمه را برای خروش کم داشتم!!
به ضرب بلند شدم و با وحشتی ناخواسته گفتم:( با کی میره؟)
دستم را گرفت و نشوندم...آخ که چه مسکنی بود ریتم نوازش گونه انگشتهاش که ذره ذره با هر بار بالا و پایین رفتن از میون پوست دستم به تمام رگهای بدنم جاری می شد...
-ترلان ِ بابا!..آروم...با یکی از همکلاسی هاش میره...دختر خوبیه...نجیب و درسخون...
-کی؟کدومشون؟شما دیدیش؟
-نه...فقط وقتی تلفنی صحبت می کنند متوجه شدم...ظاهرا اسمش موناست...
با وسواس گفتم:( مونا چی؟ فامیلش چیه؟)
-عزیزم دیگه اینقدر ها هم تو کار دختر جوونی مثل توکا سرک کشیدن ، برای من خوب نیست..قرار نیست غرورش را با سوال پیچ کردنش از بین ببرم.
نفسم را کلافه رها کردم.
-من مونا نامی نمی شناسم.
-ببین ترلان...توکا بزرگ شده اینو قبول کن...با هم نسلهای من و تو هم فرق داره این را هم قبول کن...
-نمی تونیم به این بهانه بذاریم هر اشتباهی را مرتکب بشه!..
-هر اشتباه یک تجربه ست
-ولی بابا بعضی تجربه ها به قیمت تمام زندگی تموم میشه...قرار نیست همه چیز را که خودمون تجربه کنیم..
romangram.com | @romangram_com