#آخرین_شعله_شمع_پارت_151

مودبانه و خوشرو گفتم:( مبارکه..انشالا خوشبخت باشید آقای نیکتاش)
-اگه برادر خانوما بذارن، معلومه که خوشبخت میشیم!
نفسم را به آرومی رها کردم و سعی کردم حداقل برای چند لحظه از فاز ناآروم دقایق قبلم خارج بشم...چند لحظه خاطرآشفته م را با گرمای جو صمیمی این دو فامیل ، سامون بدم...فراموش کنم که صاحب کار عب*و*س و جدی ام را ندیدم و بی هوا سوار ماشینشون شدم؛ اونم وقتی که قرار نیست سرکارم حاضر بشم.
-کدوم خیابون بود دقیقا خانوم تهامی؟
با عجله و کمی دست پاچه گفتم:( مرسی...همین کنار نگه دارید پیاده میشم..)
یاسر با مهربونی گفت:( شما هم مثل خواهرم ، تا دقیقا جلوی در خونه پیاده تون نکنم ، ول کن ماجرا نیستم)
-ممنون...آخه نمی خوام مستقیم برم خونه..یک کم خرید دارم..همینجا پیاده میشم
-باشه...چشم هر جور صلاحه..
و آروم کنار کشید.
دستم را با شتاب به سمت دستگیره در بردم و به سرعت کلماتی در باب تشکر و عذرخواهی قطار کردم.
در را باز کردم و پیاده شدم.
شیشه تمیز جلو به آرومی پایین اومد.
-می تونید فردا کمی بیشتر بمونید ؟
در را بستم و کمی فاصله گرفتم تا چهره جدی و نگاه یکدست رئیس مابانه طلوعی را بهتر ببینم.
-خودتون در جریانید که، تا قبل از سقوط احتمالی قیمت دلار، باید هر چی زمان اوج قیمت ، وارد کردیم و رو دستمون مونده را آب کنیم و گرنه حسابی ضرر می کنیم...رو این حساب ،کارمون کمی فشرده ست...شما هم که امروز به خودتون استراحت دادید، پس فکر کنم باید فردا و حتی چند روز آینده را بیشتر از ساعات کاری بمونید....می تونید؟
مگه می تونستم بگم نه؟..
سری تکون دادم و گفتم:( البته..چشم)
به زحمت لبخند زد و خداحافظی گفت.
*********
-توکا کجاست بابا؟
-چیزی شده؟
بی حوصله خریدهامو روی میز گذاشتم و به سمت بابا چرخیدم.
-این موقع صبح کجا رفته؟
-رفته پارک...
-برای پیاده روی؟
-آره ..مثل هر روز
-هر صبح میره پارک؟؟
ناخوداگاه حس مادرانۀ بی موقع ام، جوشش گرفت.
-تنهایی می ره؟ چرا به من چیزی نگفتید؟
-فکر کردم می دونی!
دلواپس و کلافه خودم را روی صندلی انداختم.
-چی شده ترلان؟ امروز نرفتی سر کار، عصبی هم هستی انگار!
-کلافه ام...خسته ام...نمی دونم چمه...
-دوست داری با من حرف بزنی؟

romangram.com | @romangram_com