#آخرین_شعله_شمع_پارت_150

-نه..یعنی اولش بله...بعد از خانوم راستگار خواستم برام مرخصی رد کنه...
-که اینطور...
-بله...
-بی زحمت هر جا امکانش هست ، من پیاده شم...باید برم خونه کاری پیش اومده برام...بازم عذر می خوام که متوجه نشدم که شما...
یکبار دیگه یاسر نیکتاش میون حرفم پرید:
-مساله ای نیست خانوم تهامی،..
خواستم حرفی بزنم که طلوعی رو به دوستش گفت:( یاسر دور بزن ، اول ایشونو می رسونیم بعد میریم شرکت..)
دهانم برای اعتراض باز شد اما به سرعت به سمتم چرخید.
-منزلتون تو همون آدرسیه که تو فرم استخدامیتون پر کردید دیگه؟
-بله..یادتونه؟
-حدودش را..
به یاسر گفت:( همین نزدیکی هاست...به قرارمون هم میرسیم...)
-توروخدا نمی خوام مزا...
دوباره به سمتم چرخید، طوری نگاهم کرد که ساکت شدم.
-می دونم معذب شدید اما این جریمه افرادیست که میگن آدمِ به این اندازه و این هیبت را ندیدند!
و با لبخند محوی به خودش اشاره کرد.
به ناچار و از روی ادب لبخند زدم.
برای رسیدن به خونه لحظه شماری می کردم، برای جدا شدن از این رویه چرم کرم و این فضای مردونه! به حدی از تنش و اضطراب رسیده بودم که تمام وجودم به تمنای یک دل سیر گریه ، گوشه دنج اتاقم را می جست.
کاش اینطور سکوت نمی کردند..کاش از اقتصاد و از بنزین و از اوضاع بی رونق بازار حرف می زدند، کاش از ناپدید شدن هواپیمای خطوط مالزی حرف می زدند، کاش از روند مذاکرات هسته ای حرف می زدند؛ ای وای کاش حرف می زدند حتی از ساپورت بدن نمای دخترکی که با عشوه از مقابل ماشین گذشت و نگاه هر مردی را به سمتش می چرخوند...فقط حرف می زدند.
-مردم اینجا چقدر مهربانند؛
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند! دیدند سرما می خورم سرم کلاه گذاشتند و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری !! و دیدند هوا گرم شد ، پس کلاهم را برداشتند و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را رسیدند. خواستم در این مهربانکده خانه بسازم نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز...روزگار جالبیست مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید
محو این متن بی نظیر و این کلام گرم شدم...حرف نزدند نزدند وقتی زدند چی گفتند!!!
به سمت یاسر چرخید و نیم نگاهی هم به من انداخت و رو به هر دو نفرمان گفت:
-این کتابو دیروز کادو گرفتم..از خواهرم...اثر مرحوم پناهیه...
-خیلی باحال بود دانیال جون..
باورش سخت بود که مردی با این همه جبروت ظاهری، صاحب حسن سلیقه ای به این لطافت باشه!!
-قشنگ بود
سری تکون داد و گفت:( خواهرم خوش سلیقه ست دیگه!)
و به یاسر لبخند معنا داری زد.
-منو ببین !! پس شک نکن
طلوعی با جدیت گفت:( تو این یه مورد چشم بسته عمل کرده متاسفانه!)
-نوبت شما هم میشه شازده! خدایا من نمیرم و یه روز همین حرفو به این یک سر و دو گوش بگم، الهی آمین!
طلوعی لبخند کم جونی زد و کمی به سمتم چرخید.
-یاسر خان تازه دامادمون هم هستن...یه خواهر ترگل ورگل و دسته اول داشتیم که دادیم خدمت ایشون

romangram.com | @romangram_com