#آخرین_شعله_شمع_پارت_149

هم قدمم شد و آرومتر از قبل ادامه د اد:(اگه به خاطر گندی که زده و زیر بار نمی ره می خوای سر سفره عقد بشونیش هم ، پایه ام ولی خیلی گرونتر از حتی نفله کردنش در میاد برات!)
ایستادم...سرم از شدت خزعبلات این مردک و از تراکم افکار ناخوشایند و فیلسوف مابانه این دقایقم ، دوران گرفته بود...دلم جیغ زدن می خواست! حتی کتک کاری!
-کارم اینه خانوم خوشگله ! چرا اخماتو گره می دی؟
-تو مادر داری؟یا خواهر؟ کسی از جنس من؟ که بهت یاداوری کنه که چه حس بدیه وقتی خواهرت ،مادرت نمی تونن با آرامش روی زمین این مملکت قدم بزنن و خیالشون از بابت پشت سرشون راحت باشه..هان؟
-خب بابا نمی خواد برام با روضه مادر خوندن ، نقش فرشته مهربونو بازی کنی! ولی چون می خوام نمک گیرت کنم باس بگم یه ننه پیری دارم که مادربزرگمونه اصطلاحا! ولی خودش یه روزگاری کلانتر محل بوده ..منم هر چی هستم دست پرورده همون ننه هستم...مادر پدری هم که ندیدیم به خودمون والا...
نگاهم متاثر شد نه از برای بخت بد این مفلوک نادون، از اینکه هر زخمی بود ، هر جراحتی به روح زنان این مرز و بوم وارد می شد، همه از دامان خود زنان بود و بس! من بودم که تربیت می کردم و رشد می دادم!! من !! من نوعی بودم که دخترانه های دخترم را پر از رویای اسب سفید و عروسک می کردم و میون پسرانه هایی که دنیای به اصطلاح مردونه شون را از به به و چه چه اشتباهاتشون پر کرده بودم ، رها می کردم...نتیجه، به آتش کشیدن عروسک دخترانه ها بود و بس!
-برو مزاحم نشو
راهمو کشیدم.
-اووه..خوبه حالا گند زده اینقدر تریپ افه برداشته! بدبخت فردا که شکمت اومد بالا حالت جا میاد!
کاش همون دریچه فاضلابی که زیر قدمم بود ، باز می شد و نیست می شدم و نگاه متاسف و سرزنشگر اطرافیانی را که با فریاد جوون مزاحم به سمتم چرخیدند، نمی دیدم..
قدم تند کردم تا از محضر قضات ندیده و باور کرده رها بشم..امروز از همون روزها بود!!!
اشک عجز و خشم توی چشمام غوغا می کرد اما اجازه سقوط نداشت...نه مقابل چشم اینهمه داستان سرای حرفه ای!
به سمت خیابون رفتم و دستم را برای اولین ماشین بلند کردم. تیغه آفتاب درست توی چشمهام بود ، تنها تشخیصم یک سواری سفید بود که مقابلم ایستاد.
-دربست!
سری تکون داد و در را باز کردم.
-حالتون خوبه؟
تازه نشسته بودم که با شنیدن این سوال جا خوردم. حتی ترسیدم! روزگاری بود! از حال و احوالپرسی هم می بایست ترسید.
-شرکت تشریف می برید؟
متعجب به مقابلم خیره شدم...من نمونه عالی از یک موجود بی دقت و البته نمونه عالی تری از یک موجود تک بعدی اما تکامل یافتۀ بدشانس بودم.!!
-سلام...
-صبح عالی به خیر!
-ببخشید آقای طلوعی راستش من اصلا شما را ندیدم...اصلا متوجه نشدم که ...یعنی...نفهمیدم که یه مسافر دیگه هم تو ماشینه!
نه لبخند و نه حتی نشانه ای از همدلی!
-فکر می کردم الان باید شرکت باشید، تعجب کردم وقتی تو این ساعت کنار خیابون دیدمتون!
به سمت جلو چرخید و نگاه کنجکاوش را از زوایای صورتی که غرق عرق بود برداشت.
فرصت کردم تا قبل از جواب دادن، به اطرافم دقت بیشتری کنم...به آرم جا خوش کرده روی فرمون!!خدای من!!
-ببخشید ..من اصلا متوجه مدل ماشین نشدم...فکر کردم مسافر...
اینبار راننده میون حرفم ، گفت:( خیلی آشفته بودید ، مساله ای نیست خانوم تهامی، ...اجازه بدید خودمو معرفی کنم ...نیکتاش هستم ...یاسر نیکتاش...دوست دانیال خان) و با نگاهش به مهندس طلوعی اشاره کرد.
-اتفاقی افتاده خانوم مهندس؟
نگاه از راننده گرفتم و به سمت طلوعی چشم چرخوندم.
-نه..نه ..چطور؟
-یاسر که گفت، خیلی آشفته به نظر میاید!!
-نه...خوبم
-شرکت می رفتید؟؟

romangram.com | @romangram_com