#آخرین_شعله_شمع_پارت_148
-رسیدی خونه خبرم کن!
در را بست و از ماشین فاصله گرفت. نفسم تنگ شده بود...چند نفس عمیق کشیدم ...من و اینهمه نگرانی!! کی تا حالا به دختری گفته بودم با تاکسی برو با شخصی نرو! کی تا حالا به دختری گفته بودم رسیدی خبرم کن..!!..
نگاهم تا چند قدم اونطرف تر کشیده شد...دختری بلند و باریک و ساده! چقدر موزون و هماهنگ قدم بر می داشت...یادمه همون اولین باری که از دور دیدمش وقار و متانتش به واسطه قدمهای موزون و سنگینش بیشتر از هر چیزی توی چشم می زد...
باید حرکت می کردم و می رفتم اما منظرۀ بی خط و خالی مقابل نگاهم بود که خالی از هر دروغ و نمایش بود..حیف بود...مدتها بود که این منظره بکر را می دیدم و از لذت تکرار نگاهم امتناع می کردم..اما اون شب بعد از چند ماه بی خبری، اون نگاه شوکه و اون قامت بلند!...شرم نگاهش و نگاه های فراری و پوست تبدار صورتش!....
واقعا هورمونهای مردانه ام از کار افتاده بود یا پر کار شده بود؟؟/!!!
دستی به صورتم کشیدم. زبری ته ریشهای تازه جوونه زده ، نگاهم را از ترلان گرفت و به آینه نگاه کردم...راست می گفت منم جذابیتی به این هیبت و این جبروت مثلا مردانه نمی دیدم.
****
ترلان
سنگینی نگاهش را حس می کردم اما میلی به افزودن سرعتم نداشتم. باید این سنگینی را به دوش می کشیدم تا یاد بگیرم همیشه و همه جا ، رو بازی نکنم..عادت کرده بودم خودم را به هر بهانه ای سرزنش کنم.. و حالا؛ درست چند دقیقه قبل جلوی موجودی که تک تک روزنه های نفوذپذیری احساسش را بسته نگه می داشت ، چنان طغیان کرده بودم که اگه لحظه بیشتری مونده بودم قطعا رفتار نامناسب دیگه ای هم از خودم بروز میدادم...جای سرزنش داشت؟!..داشت.سرزنش داشت وقتی تمام رویابافی های سفید و پنبه ای شبانه هایت در چند ثانیه و تو عمق نگاه بی میلش پوف شدند و من، منِ ساده، بی احتیاط و روون وا دادم تا میون قطره های اشکم ،راز شبانه هایم هویدا بشه...اه...اه..حتی از این همهمه درون ذهنم هم حالم بهم می خوره!..چی شد؟ واقعا چی شد که تار و پودم نخ کش شد؟اسم توکا ظرفیتم را پر کرد و سر ریز شدم یا خوشگلی بی حد و مرز روژین راستگار؟ یا جذابیت کیان؟ یا شنیدن دوباره اسم امیر کامروا؟ یا آینده توکا و سماجت فرح؟ و یا ندیده شدن همیشگی من؟
-چه جیگری!..
ناخوداگاه نگاه برنده م به صورتش تیغ کشید.
-اوه..حالا همچین تحفه هم نیستا! سایزش هم که زیر هشتاده!
مات شدم..از کنارم گذاشت..با همون چشمهای ناپاک!
باید می خندیدم؟ باید مثل دخترهای امروزه مملکتم به شنیدن و جواب دندون شکن دادن هر متلکی عادت می کردم؟ باید می خندیدم و به عنوان خاطره تو جمع دوستانه هایم تعریف می کردم؟ باید قهقهه می زدم و حرف رکیکی نثارش می کردم که یعنی اگه تو قبیحی؛ من از تو دریده ترم!..باید تو عصر یخبندون معرفت و اخلاق، از اینکه جسمم به نگاه جنس برتر زمونه ام اومده، عرق در شادی می شدم؟
یا اینکه سایزهامو اصلاح می کردم؟!!! مگه نه اینکه تو زمونه تجملات و مصلحت ها ، سایزهای جسمانی
حرف اول را می زنند ؛ رنگ پوست و قوس کمر، کرشمه نگاه و عشوه صدا، گونه برجسته و لب حجیم!!
قطره درشت عرق از تیره کمرم راه گرفت و تا سقوطش ، تنم گر گرفت؛ از حرارت آفتاب و از التهاب سرخ
گدازه های بی وجودی و بی هویتی هم نسل هایم که میون انگشتهامون با قدرت حفظ می کردیم که مبادا اینهمه نبوغ از چنگمون در بره! ماهایی که به اسم عصر سرعت وتکنولوژی و به بهانه مدرن شدن، تمام بدیها را یکجا جمع کرده بودیم و برای انحطاط اخلاق باقی موندۀ سرزمینمون، از دیگر ملل پیشی گرفته بودیم ..با چه سرعتی می تاختیم!!! با چه هیاهویی هر چی ارزش بود و نبود ، خشک و تر، همه را باهم می سوزندیم.
استاد تغییر خوبی ها و تسلیم تقدیرِ بدی های ناشی از تغییر غلطمون بودیم.
به سرعت به داخل اولین فرعی سر راهم پیچیدم و به بهانه مسیر نو ، دغدغه ها و کنکاش های ذهن خسته م را پشت سرم توی همون مسیر جاگذاشتم.
هنوز چند قدمی از روح خسته و رنجورم فاصله نگرفته بودم که صدای همون جوونِ هم نسل ، متعجبم کرد.
توجهی نکردم و به راهی ادامه دادم که حالا به واسطه حضور مزاحم و خلوتی صبح ، نگرانم می کرد.
-راستش با همون نگاه عاقل اندر احمقت متحول شدم.حالا یه پسر مودبم که هدفم از دوستی کردن با یه دختر خوش استیلی مثل تو، دیگه اون چیزا نیست.
شاید بهتر بود به راهم ادامه بدم ولی سکوت فرعی خلوت هراسم را بیشتر می کرد. به بهانه ایستادن و جواب دادن ، به سمت عقب چرخیدم تا برگردم.
-قربون دختر چیز فهم...
نگاهم بیشتر از اینکه مثل دفعه قبل تیز و برنده باشه ، کلافه بود.
-مزاحم نشو
با حفظ فاصله از کنارش گذشتم.
-دیدم از ماشین اون یارو پیاده شدی...
قدم هامو تند کردم اما گوشم همون جا ، جا موند.
-وقتی یه دختر با چشم گریون از یه ماشین مدل بالا پیاده میشه چند حالت بیشتر نداره که محتمل ترین حالتش اینه که پسره تو زرد از آب در اومده و دختره بدجور رو دست خورده...
سرعتم را زیاد تر کردم و از فرعی بیرون رفتم. با دیدن جریان پر رنگ ترِ زندگی و حضور انگشت شمار جماعتی که در حال تردد از همین پیاده رو بودند، نفسم گرم شد.
-حاضرم در ازای یه پیشنهاد توپ از طرف تو ، حال یارو رو بگیرم...از ترسوندن و گوشمالی تا نفله کردن!
از شدت بهت قدمم کند شد. باورم نمی شد! دیگه از این جور مزاحمتها ندیده بودم!
romangram.com | @romangram_com