#آخرین_شعله_شمع_پارت_147

-دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه که بشه به من و شما ربطش داد!
یکبار دیگه کنار کشیدم . و اینبار زیر هیچ تابلویی نبود!
با تعجب و کمی خشم کاملا به سمتش چرخیدم. تا حالا اینقدر عصبی و در عین حال اینقدر غمگین ندیده بودمش...باورم نمی شد...نمی فهمیدم اینهمه خشم ناگهانی به خاطر غم توی نگاهشه یا اینهمه غم توی نگاهش به خاطر خشمشه!
-ترلان؟
مثل ظرف پری ناگهان سر ریز شد.
-دیگه منو اینطوری صدا نکنید..لطفا!
متعجب بهش زل زده بودم. پلکهای لرزون چشمش آبستن اشکی بود که علتش را نمی فهمیدم.
-ترلان؟
به سمتم چرخید تا اخطار دیگه ای بده اما ناگهان چشماش پر شدند و لبریز.
با عجله برگشت و به سرعت قطره های چکیده را با کناره مقنعه ش پاک کرد.
-میشه من همینجا پیاده شم؟
مسلما تا وقتی علت این شعله کشیدنها رو نمی فهمیدم ، نمی گذاشتم اما صدای مرتعشش و تلاشی که برای حفظ غرورش می کرد و فشاری که به خودش میاورد تا جلوی ریزش اشکهاشو بگیره ، منصرفم کرد.
-باشه باشه هر طور راحتی..فقط یکم بشین و با این اشکها راه نیفت تو خیابون...
حرفی نزد و به تقلاش برای توقف اشکهایی که یکی پس از دیگری سر می خوردند و پایین می لغزیدند ، ادامه داد.
-متاسفم...
همیشه بعد از هر طغیانی ، فروکش می کرد و بلافاصله عذرخواهی!
-راجع به قضیه پولی که امیر داده بود می خواستم باهات حرف بزنم...یه موسسه هست تو خیابون
جناح...مخصوص بچه های بی سرپرسته که اغلبشون هم اوتیسم دارند اوضاع بسیار بسیار بدی هم دارند...به کمکهای نقدی و بخصوص غیر نقدی شدیدا محتاجند...گفتم شاید بهتر باشه خودت اونجا را ببینی و به صلاحدید خودت با این پول کاری براشون انجام بدی!
-خودتون..خودتون هر کاری صلاحه انجام بدید...من تحمل دیدن این صحنه ها رو ندارم
-ولی واقعیت زندگیه..به بهانه درد آور بودن که نمیشه بی تفاوت از کنارشون گذشت.
-بی تفاوت نیستم...طاقت ندارم...بخدا ندارم .ماه ها ذهن و روحم را مجروح می کنه..خودتون هر طور صلاحه اقدام کنید..
-باشه ..باشه ...من خودم میرم ببینم چه خبره..شاید بعدا نظرت عوض شد.
سری تکون داد و دستگیره در را فشرد و در را باز کرد.
-ممنون
تمام وجودم ، مخالف رفتنش بود اما هرگز به آزارش حتی برای ثانیه ای راضی نبودم.
-مواظب باش...رسیدی خونه بهم خبر بده...آژانس دو قدم پایینتره...
-با آژانس نمی رم
-باشه پس فقط سوار تاکسی شو نه ماشینهای شخصی!
-قدم میزنم و احتمالا تا یه جایی با مترو برم...
-زیاد هم از خونه فاصله نگرفتیم که...با مترو راهت دور میشه...برو قدمت را بزن و دوباره برگرد همینجا اصلا..من منتظرت می شینم...
-نه...می خوام تنها باشم...
-باشه اصرار نمی کنم..تو که یادت نرفته یکساعت دیگه باید خونه باشی؟ پس برو قدمت را بزن و دوباره برگرد به همین خیابون و سوار همین آژانس...
کلافه و متعجب گفت:( بسه آقای کیان!!..من یه خرس گنده ام ها!! احتیاج به اینهمه بکن نکن ندارم!)
پیاده شد و در حالیکه در را می بست گفت:( خداحافظ)

romangram.com | @romangram_com