#آخرین_شعله_شمع_پارت_146

کلافه پوفی کرد .
-ببینید من الان مرخصی هستم ، یعنی امروز وقتم آزاده ولی دلیل نمیشه منو دور شهر بچرخونیدا!...فقط بگید قضیه چیه؟
بعد موشکافانه بهم زل زد ، طوریکه سنگینی نگاهش را حس کردم و نیم نگاهی بهش انداختم.
-نکنه ..نکنه...باز هم یه مشکلی پیش اومده؟ حرفی؟ چیزی؟ مثلا فرح خانوم چیزی گفتن؟ راجع به توکاست دوباره؟ اونشب دیدم وقتی صحبت مادرتون شد یه جوری به توکا نگاه کردید که مطمئن شدم هنوز قضیه ش تموم نشده!...آره؟
انتظار چنین برداشتی را نداشتم.به سرعت طراوت روحی م پر کشید و روح زمختِ مردونگی م جایگزینش شد.
-حتی فکر کردن به من و توکا کنار همدیگه خنده داره دختر خانوم!
-ولی مطمئنم که هنوز مادرتون اصرار داره درسته؟
-قبل از توکا هم موردهای دیگه ای بودن که تا می دید و می پسندید پاشو می کرد تو یه کفش که یا این یا هیچکس!
نگاهش کردم. سرزندگی و نشاطی که تا چند لحظه قبل توی چشمهاش موج میزد ، ناپدید شد؛ سخت شد و عب*و*س.
اصولا صحبت توکا و آینده ش از اون خط قرمزهایی بود که تمام وجودش را به تکاپو و ترفندهای دفاعی می انداخت.
-مادرم سرِ جریان سوده حساستر هم شده....می ترسه با یه علاقه کورکورانه دیگه ، یه اشتباه دیگه ازم سر بزنه ...حق داره. ولی هنوز باورش نشده که من سالها از اون دوران بچگی فاصله گرفتم.
-حق ندارند!
بارها این گارد دفاعی سخت و نفوذناپذیرش را دیده بودم.
-هیچ کسی حق نداره برای زندگی کسی تصمیم بگیره حتی اگه مادرش باشه...بزرگترها فقط باید راه و چاه را نشون بدن، تصمیم گیری را به بچه هاشون واگذار کنند...اما مادر شما حتی برای توکا هم داشت تعیین تکلیف می کرد
-مگه خودت اینکارو واسه توکا نکردی؟ مگه به جاش تصمیم نگرفتی و از اون خونه و از اون پسر دورش کردی؟ مگه از خونه ما و از زیر گوش مادرم دورش نکردی!
-من از خطر حفظش کردم..محافظتش کردم اما به جاش تصمیمی نگرفتم...
بی حوصله شده بودم...نفسم را رها کردم و برای پایان این تنش بی مورد صبحگاهی ، گفتم:( اینقدر گشنمه که حتی می تونم یه دخترِ درسته رو هم بخورم)
-از خواب و خوراک افتادیدا! سوء تغذیه نگیرید با این بی اشتهایی؟!!
علی رغم نمک کلامش ، هنوز حرصی بود.
-نه اگه خوشگلاش به تورم بیفته ، سوء تغذیه نمی گیرم!
و از گوشه چشم نگاهش کردم.
نه لبخند زد و نه واکنش مثبتی نشون داد ، نفسش را رها کرد و به آرومی گفت:( خب خداروشکر که من در امان می مونم)
و سریع گوشی موبایلش را برداشت و بلافاصله تماسی برقرار کرد.
-سلام بابا صبح به خیر...بیدار بودید که؟....امروز مرخصی رد کردم زود میام خونه...خودم براتون نهار درست می کنم به آقا محجوب بگید لطفا زحمت غذا اوردن را نکشه دیگه...یک ساعت دیگه خونه ام...باشه توضیح می دم بعدا....قربونت ..خداحافظ...
به سمتم چرخید:
-راستش وقتی پای توکا و سرنوشتش میاد وسط ، ناخوداگاه پاچه می گیرم.
-دور از جون !
-الانم کاملا بی حوصله ام ، ...ببینید جناب کیان همونطور که بارها به عناوین مختلف برام روشن کردید ، من نه خوشگلم نه باربی ام نا اصلا مالی هستم بنابراین اگه برای وقت گذرونی منو انتخاب کردید و می خواید روزتون را باهام بگذرونید باید بگم خیلی کج سلیقه اید!..در ثانی من همونطور که خودتون شنیدید باید تا یکساعت دیگه خونه باشم...پس لطفا اگه واقعا حرفی هست بزنید و وقتم را تلف نکنید...من نه به اندازه نگهبان شرکتمون ، شما رو خوشگل و جذاب می بینم و نه حتی مثل مادرتون به چشم مادری شما را آس می دونم و نه اصولا علاقه ای به شناخت جذابیتهای مردونه آدمها دارم..پس منم تا یه حدی می تونم هم صحبتی شما رو تحمل کنم...پس بی زحمت زود برید سر اصل قضیه...
اینقدر از حرفهاش شوکه شده بودم که بیشتر از اینکه حواسم به رانندگیم باشه ، نگاهم به صورت برافروخته و نگاه غمگینش بود...چرا؟ یکهو چی شد؟؟
-مثل اینکه شما قصد حرف زدن ندارید...پس من کمکتون می کنم...اگه قضیه توکاست که من صددرصد
مخالفم..اما می تونید به مادرتون بگید تا ترم دوم درس توکا صبر کنه و اگه تا اون موقع مورد بهتری براتون
پیدا نکرد، رسما بیان خواستگاری! مطمئنم اون موقع توکا بهتر از الان می تونه تصمیم بگیره!...اگه قضیه
مربوط به برگشتن ما به خونه شماست که اینم قضیه ش مشخصه...من و توکا هرگز برنمی گردیم ولی بابا مختاره!...شاید هم راجع به روژین حرفی هست؟ شاید شما واقعا اونو می شناسید ..احتمال میدم که بخواید از من راجع بهش اطلاعات بیشتری کسب کنید..خب دختر خیلی خوب و مهربونیه..اصالتا اهل مهاباده و لیسانس برقه. مجرده و سی سالشه...اتفاقا همونطور که نگهبانمون آقای معتمدی گفتند، خیلی هم خواستگار داره ولی فکر کنم شما بتونید دلش را بدست بیارید...شایدم در مورد مهندس طلوعی حرف دارید...همون جوون رعنا و خوش قامت!...به بابام اطلاع بدید که ایشون هنوز از من خواستگاری نکردند ولی اگه این امر اتفاق بیفته خودم خبرتون می کنم که به هرمز خان اطلاع بدید...
به پشتی صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید و فوج فوج اکسیژن به داخل ریه ها ش فرستاد و بی رمق اضافه کرد:

romangram.com | @romangram_com