#آخرین_شعله_شمع_پارت_145
-آ..راستی در این بین اگه وقت شد هم ، از موضوعی که کله صبحی شما را مثل درخت جلوی خونه مون سبز کرده بود هم حرفی بزنید!در ضمن این جذاب ِ آخریو به خودتون بگیرید! شما واقعا نمونه ای از جاذبه های توریستی بین آدمهای سرشناس این شهر هستید!! دکتر اینقدر بیکار و علاف!! نوبره!
دست به سینه شد و با اون نگاه براق و اون لبخند کش اومده و چینِ کنارۀ چشمهاش به سمت شیشه چرخید و نگاهش را به طبیعت آفتاب خوردۀ بلوار ، اما تازه صبحگاهی داد.
ظاهر و باطن همین بود...زلال و بی لکه!..وقتی غم داشت غمگین بود..تلخ می شد و نمایش بی تفاوتی بازی نمی کرد ..وقتی هم مثل حالا سرِ بازی داشت ، رو بود و خنده را مخفی نمی کرد.
-روژین راستگار را می گی دیگه؟
به سرعت به سمتم چرخید و با تعجب بهم خیره شد.
-نکنه اونم بین سرشناسا ، شناسه؟
با بی تفاوتی سری به بالا تکون دادم و گفتم:( نه...فقط ظاهرا خیلی خوشگله...تا گفتم اومدم از محیط کار خواهرزاده م خیالم راحت بشه ، نگهبانه سریع گفت حتما روژین راستگار خواهرزاده تونه آخه اونم مثل شما خوشگله!)
چهره ش به قدری از شنیدن دروغ ِ من دیدنی بود که حاضر بودم پلیسی که دوان دوان به سمتمون میومد را ندید بگیرم و حتی همینطوری ما رو با چرتقیل به پارکینگ منتقل کنند، ولی این صحنه را از دست ندم.
-خب..اونکه خوشگل هست ؛ ولی یه مرد خوشگل چقدر می تونه چندش آور باشه! مگه نه؟
نتونستم جلوی خنده م را بگیرم و درست با همون شدتی که برای اولین بار توی رستوران بعد از اون سوتی بانمکش قهقهه زده بودم ، ترکیدم!
با احتیاط گفت:( ببخشید...انگار شما امروز یه چیزی مصرف کردیدا ! یک کم غیر عادی هستید)
با ضربه انگشتهای افسر روی شیشه کنارم، شیشه را پایین دادم و همزمان با هجوم هرم گرما به فضای خنک داخل ماشین ، خنده م هم متوقف شد.
-مدارک ماشین لطفا
خم شدم و از میون داشبورد مدارک را برداشتم و نگاه کوتاهی به ترلان انداختم که با اخم ظریف و بانمکی دست به سینه نگاهم می کرد.
-خدمت شما
و رو به ترلان گفتم:( نه بابا..ظاهرا این خانوم اینقدر خواستگار داره که هر کی میاد تحقیقات فکر می کنند خواستگارشه..اینطوری بود قضیه!)
همزمان که مدارک را بررسی می کرد، گفت:( می دونید که زیر تابلوی توقف مطلقا ممنوع ایستادید!)
خواستم به دروغ متوسل بشم و بهانه ای بتراشم اما ناخواسته از اون میشی های شفاف و صادق خجالت کشیدم.
-بله...مشغول صحبت بودیم بهتر دیدم بزنم کنار...
مدارک را به سمتم گرفت و با لبخندی گفت:(حیف که امروز روز خوبمه...حتی زیر این آفتاب وحشتناک!...حرکت کنید)
مدارک را گرفتم و با لبخندی به وسعت همون تراولی که قرار بود جریمه بشم، تشکر کردم و شیشه را بالا کشیدم.
-امروز انگار همه یه جوری اند ؛ نه فقط من!
دنده را جا زدم و حرکت کردم.
-قانون مملکت هم تابع روز خوب و بد مردان قانونشه!
پوزخند زد.
-چه اشکالی داره آدم بتونه از خطاها چشم پوشی کنه؟
-به شرطی که اون خطاها قابل جبران باشن جناب دکتر کیان!
لبخندی زدم و سری تکون دادم.
-خب؟
-خب چی؟
با اعتراض گفت:( قراره تا کی تو خیابون بچرخیم؟ تا وقتی با شما تماس بگیرند!)
-صبحونه خوردی؟
-آره
-خب من فقط یه چای تلخ خوردم، بریم یه چیزی بخوریم
romangram.com | @romangram_com