#آخرین_شعله_شمع_پارت_144
منتظر بودم که برای دفاعیه دیالوگ سخت و خشکی را ارائه کنه اما فقط لحظاتی نگاهم کرد و رو برگردوند.
-من منظوری نداش...
به سمتم چرخید. خارج از پوسته دفاعی ِ چند ثانیه قبلش:
-ممنون
هنوز مبهوت علت تشکرش بودم .
-امروز به قدری نگاهتون خوانا ست که محاله از این لحظه به بعد رنگ به رنگ بشم..ممنون..
متوجه کلامش نشدم. خواستم برای توضیح بیشتر تقلا کنم که دوباره لب باز کرد:
-نگفتید با من چیکار داشتید دکتر کیان؟
ماشین را به کناره خیابون کشیدم و درست زیر تابلوی توقف مطلقا ممنوع ایستادم.
به سمتش چرخیدم و به نگاه مصممش خیره شدم...اینبار انگار این من بودم که ناخواسته نگاهم زیر نگاهش تاب نیاورد و فرار کرد.
-چی شده؟ شما که منو نصفه جون کردید! اتفاقی افتاده؟ کسی طوریش شده؟خبر بدی دارید؟ واسه کسی مشکلی پیش اومده؟
نگاه از فضای اطراف گرفتم و غرق اون التماس میشی نگاهش شدم.
-نگران نباش
لبم را تر کردم و اضافه کردم:
-چیزی نشده اینقدر منفی نباف بابا!
-پس لطفا عجله کنید نمی خوام به محل کارم دیر برسم
-خب برسی! اخراجت می کنه اون مردک؟
-کدوم مردک؟
-همون مهندس طلوعی
-شما بهتر بود به جای طبابت همون وکیلی خبرنگاری چیزی می شدید ، نه پول بیت المال را هدر می دادید نه وقت و عمر خودتونو!
-اون غول بیابونی را بیشترِ آدمهای سرشناس می شناسند!
-اولا که درشت هست ولی دیگه غول نیست...ثانیا یعنی الان شما جزء آدمهای سرشناس این شهرید؟!!
وقتی اینطوری پر به پرم می گذاشت و بی وقفه نبرد زیر پوستی زنانه ش را آغاز می کرد ، تمام خستگی هام به آنی ابر می شد و پوف!
حس زندگی تو رگهام جریان می گرفت و درست مثل کودکانه هایم که بیشترین لذتم سر به سر گذاشتن خواهرهایم بود ، سینه م از اکسیژن خالص لبریز می شد و نگاهم برق شیطنت می گرفت.
-چرا اینجوری نگاه می کنید؟
-چه جوری؟
-خواهشا بگید قضیه چیه؟ اینقدر هم وقت من و خودتون را با بطالت و دیالوگهای بی مصرف حروم نکنید!
-حرف زدن در مورد آدمهای سرشناس شهر بطالته؟ بی مصرفه؟
-باشه شما سرشناس اصلا..نگفتید موضوع چیه؟
نه نه، اصلا طالب این عقب نشینی نبودم...
-من امروز آنکالم ...با اینحال تا موقعی که بهم نیاز نداشته باشند، وقتم آزاده و برای حرفهای بی مصرف هم کلی وقت دارم.
با حالتی خاص به نگاهم خیره شده بود...کنکاش می کرد یا پیشتر چیزی یافته بود که لحظه ای بعد ، کلافه عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و با لحن خاصی گفت:( فکر کنم بهتره امروزو مرخصی رد کنم) و بی درنگ گوشی را برداشت و به سرعت چیزی تایپ کرد و ارسال کرد.
-روژین ، برام مرخصی رد می کنه..خیالم راحت شد...خب حالا تا آخر شب بشینید و راجع به سرشناسیتون دادِ سخن سر بدید!..این گوش شنوا تقدیم به دکتر کیان عقده ای و جذذذذاب!
نگاهم لبریز از شیطنت و قلبم به لحظه ای سرشار از طراوت شده بود.
romangram.com | @romangram_com