#آخرین_شعله_شمع_پارت_143

-بیا برسونمت سرکارت تو راه بهت می گم
همزمان در را باز کردم و پشت رل نشستم. ماشین را دور زد و کنارم نشست.
-چی شده؟
خونسرد نگاهش کردم.
-کجا کار می کنی؟
-لابد شما بهتر می دونی!
تصنعی ژست تعجب و بهت گرفتم و با ابروی بالا رفته نگاهش کردم.
-نکنه دو سه ماه پیش هم روحتون بود که اومده بود دم شرکت و به نگهبان یه تراول پنجاهی داده بود و زیر و بم شرکت و صاحبش و منشی و کارکنان زن و مردش را کشیده بود بیرون؟
با قیافه حق به جانبی گفتم:( فقط خواستم خیال هرمز خان راحت باشه)
-یعنی بابا شما رو فرستاده بود؟ من که باور کردم
-چه فرقی داره حالا؟
-نمی دونم شما مردا چه اصراری دارید که بگید صلاح و مصلحت ما زنها رو فقط شمایید که تشخیص می دید، و گرنه ما خنگ و گوگولا خوب و بد حالیمون نیست که نیست...
-اتفاقا شما زنها اصلا خنگ و گوگول نیستید!
کله صبحی کاملا به همدیگه فاز مثبت و کیلو کیلو انرژی ارسال می کردیم!
-حالا تو از کجا فهمیدی؟
-شما با یه تراول زیر زبونش رو باز کردید ، من با یه شکلات !..
و پیروزمندانه به من نگاه کرد.
-فرق شما و من اینه که من عمدی تو کارم نبود و به رسم ادب شکلات اضافه رو تعارف کردم اما شما با کلی فکر و ایده اینکارو کردید.
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
خنده م گرفت اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:( خب حالا چی می گفت؟ از کجا فهمیدی منم؟ من که خودم رو معرفی نکرده بودم!)
-فقط یه وکیل تلخ و جذاب می شناسم که ممکنه تو کار ترلان تهامی سرک بکشه اونم به اسم اینکه "من دایی ترلان هستم نگرانشم"..یه نفر که بدجور به نقشه کشیدن و نقش بازی کردن عادت کرده!
لحن گویشش لبخند را به لبم باز گردوند اما بیشتر از اون ، کلمه جذاب بود که قند تو دلم را ذوب کرده بود!!و نه حتی طعنه آخرش!
امروز از اون روزهایی بود که هورمونهای مردانه ام کم کاری می کردند و لطافت روحم با شیب ملایم به
سمت لطافت های زنانه و دخترانه پیش می رفت!..به قول قدیم ندیما چیز خور شده بودم و نمک گیر لقمه ای بودم که میون جمع سرزنده اون شب نوش جان کرده بودم...نمک گیر اون حرارتی بودم که به محض تماس دستم با دستهاش ، روی گونه هاش رنگ انداخته بود...
-چه سعادتی!
با تعجب گفت:( منظورتون چیه؟)
-تا حالا به چند تا مرد گفتی جذاب؟
مطمئنم که انتظار چنین سوالی را نداشت. به وضوح جا خورد .
-یه کلمه معمولی بود فقط! به خودتون نگیرید!
-جدا؟؟!!
نگاهش را دزدید . اشتباه نمی کردم!...این حرکت را چند روز پیش هم دیده بودم؛ ضیافت خونه هرمز خان و پذیرایی ترلان...این التهاب نشسته روی پوست صورت و این نگاه فراری!
-نگفتید چی شده که این موقع صبح بی خبر...
میون حرفش پریدم و بی توجه به سوالش گفتم:( شما زنها خنگ نیستید ولی ما مردا ترجیح می دیم خوب و بد انتخابهای شما رو چک کنیم. می دونی چرا؟ چون شما ها بی نهایت احساساتی هستید...ببین یه سوال سادۀ من ، چنان روح و احساسات لطیفت را قلقلک داد که رنگ و روت سرخ شد و نتونستی یه جواب ساده به من بدی و ..)
چنان با غیظ به من نگاه کرد که ادامه جمله م را فراموش کردم و ناخواسته سکوت کردم.

romangram.com | @romangram_com