#آخرین_شعله_شمع_پارت_142

-راستش فکر کنم به حضورش عادت کرده بودم..به بودنش و حتی به یکی به دو کردنامون!..بعد یکهو چند ماه ندیدمش...تا امروز که ناغافل سر و کله ش پیدا شد...واسه همونه احتمالا که ...
-باشه...احتمالش هست ولی ....
-ولی چی؟
-این موها رو ببین چه رنگی اند؟
برای رهایی از بحثی که هنوز برایم نامفهوم بود ، گفتم:( ش*ر*ا*بی ِ فانتزی احتمالا)
-جون عمه ت!..سفیده...تو آسیاب هم سفید؟؟ نشده!خواستم بدونی
-زندایی فداتون بشم...
-لازم نیست...
بلند شدم .دستش را گرفتم و با قدردانی گفتم:( زندایی از اینکه با وجود تمام گیر و گرفتاریهاتون هر وقت که لازم داشتم از من و توکا حمایت کردید ، بی نهایت ازتون ممنون...در مورد این برق رسوای چشمام هم ، چشم! در اولین فرصت برای روشن شدن موضوع اقدام می کنم...می دونید که من اهل کش دادن قضایا نیستم و یکراست میرم سر اصل مطلب!)
با مهربونی گونه م را ب*و*سید و گفت:( بخواب...بخواب! نه اینکه به سقف زل بزنی! مطمئن باش هومن خان بعد از اون شام مفصلی که تدارک دیدی و اون همه غذایی که تو خندق بلا ریخت الان نه تنها خوابه ، بلکه روح سنگینش هم ، چند متر اونطرف ترش افتاده و به هیچ بهانه ای هم حال نداره رو سقف اتاق تو ظاهر بشه!..یعنی چی؟ یعنی فعلنا تو خوابت هم نمیاد پس یه امشبو به خودت استراحت بده و بخواب)
آروم خندیدم...دیالوگی بود واسه خودش!
-چشم..شب به خیر
و سعی کردم به عادت این ماه های گذشته و این استقلال شیرین خونۀ منو بابام اینا ! با لبخند بخوابم اما یاد اوری فرنی و سوپ رقیقی که بابا در کنار اون سفره رنگین و خوشبو ، نوش جان کرد ، بغضی به وسعت تمام سالهای عمرم روی حنجره ام نشوند...
جنگ سیاه است و پر دود!
آتش است و فغان!
دوری است و اسارت!
بغض عاشق است و قلب خون چکیدۀ معشوق!
عطش فرزند است و تن بی جون آفتاب خورده پدر!
شیون مادر است و پلاکی به اسم پسر!
جنگ بد است به همین سادگی!
به همین سادگی را تو بفهم ای فرزند ابوالبشر!
*****
هومن
کلافه به ساعتم نگاه کردم...زمان هم سرِ ناسازگاری داشت. قدمی بلند برداشتم و کمی از ماشین فاصله گرفتم و دوباره نگاهم را به در و دیوار یکدست تراورتن آجری رنگ دادم و برای بار چندم ، چشم از اون ساختمون برداشتم. قدم رفته را برگشتم و به بدنه ماشین تکیه کردم.
آفتاب اوایل مرداد ، تیغه شمشیرش را بر ریز ریز روزنه های باز و بسته پوستم می کشید..هنوز اول صبح بود و اینطور به دشمنی بلند شده بود وای به نیمه روز!
بالاخره در ِ لعنتی باز شد و حضرت تشریف فرما شدند. تکیه م را برداشتم و خواستم به سمتش برم که تکه ای از پوست موز زیر قدمم جا گرفت..دیدم و احتیاط کردم و نلغزیدم. اما ته دلم فانتزی زنانه ای ولوله انداخته بود که ؛ شیرین است زمین خوردن وقتی قلبی نگران آخ گفتنت می شود!
بی اختیار نگاهم به صورت متعجب ترلان نشست..لبخندی از این ولولۀ مرد خراب کن! کنار لبم بود.
-شمایید؟
هنوز از این ولوله سر کیف بودم و با لبخندی فارغ از تیغه جانسوز آفتاب مرداد، گفتم:( نه روحمه!)
ابرویی بالا انداخت و قدمی نزدیکتر شد.
-چی شده این وقت صبح؟
-کارت دارم
نگران شد و قدم دیگه ای برداشت.
-خِیره!

romangram.com | @romangram_com