#آخرین_شعله_شمع_پارت_141
با چشم غره و ایما اشارۀ زندایی ،میون هر هر خنده خودش و توکا، چشمش به نگاه خندون هومن افتاد و دستپاچه سر جاش نشست.
-خیلی خوش اومدید ، سعادت نداشتم تا حالا از نزدیک هم صحبت شما بشم همدم خانوم!
زندایی در جواب لفظ قلم محبت آمیز هومن ، لبخندی زد و گفت:( آره پسرم...فقط یکبار همدیگرو دیدیم فکر کنم ، اونم وقتی بود که ترلان از بیمارستان بر می گشت خونه....چه بیمارستانی!) و از یاداوری رکبی که خورده بودم ، لبخندی به صورتم پاشید و رو به بابا گفت:( خدا شما رو برای این دو تا دختر حقظ کنه..)
بابا لبخند زد و جوابی پر مهر داد و هومن به عادت گذشته ، حرف بابا را تکرار کرد:
-هرمز خان میگن مادری ای که شما در حق این دو تا دختر کردید بی مثاله و همیشه قدردان این تربیت بی نظیرتون هستن..
زندایی هم که انگار از این جو تعارفات و کلمات سخت و خشک ، خسته شده بود به شوخی گفت:( البته این یکی که خیلی خوب از آب در اومد..ترلانو می گم؛ خانوم ، مسئول و مهربون ! اما این دو تا وروجک که چنگی به دل نمی زنن والا!)
صدای اعتراض توکا و هاله همزمان بلند شد و همین هیاهو ، فضا رو صمیمی تر کرد.
********
دستهامو زیر سرم گذاشته بودم و بدون پلک زدن به نزدیکترین منظره حالم خیره شده بودم و به دورترین منظری که می تونستم تصور کنم ، فکر می کردم.
-چی می خوای یک ساعته به اون سقف زل زدی؟
به سمت زندایی چرخیدم. بیدار بود. لبخند زدم و با پچ پچ گفتم:( چه خوب شد قبول کردید امشبو بمونید!)
-کجاش خوب شد؟...الان به جای اینکه هر کدوم سر جامون باشیم ، افتادیم وسط هال!
-اگه جاتون راحت نیست شما هم برید اتاق ، پیش بچه ها ..
-نه بابا مگه اون دو تا سرتق می تونند دو دقیقه به فکشون استراحت بدن؟ ببین صداشون همینطوری وَنگ وَنگ تو سرمونه!
-حق دارند کلی حرف نگفته دارن ...از اینور، اونور، همسایه بغلی ؛ دکتر خرسندو می گم..
-آره این حرفهای خاک برسریشون هیچوقت تموم نمیشه....
مکثی کرد و ادامه داد:( تو چیکار کردی تو این مدت؟)
-زندایی جون اونروز که همه رو ام پی تری براتون تعریف کردم ؛ کامل کامل !
-جون عمه ت!!
با ناباوری بهم چشم دوخته بود. تعجب کردم. بلند شد و سر جاش نشست.
-جام که عوض میشه جونم در میاد تا بخوابم
-منم همینطورم
-پس تا صبح وقت دارم برام حرف بزنی ..
-باشه . از چی بگم؟
-از اون برق محسوسی که تو چشماته و از عصر تا حالا داری مخفی ش می کنی
دلم نمی خواست منظورش را بفهمم ولی چه کنم که دلم اینقدر آواره رویای دست نیافتنی و عجیبی شده بود ، که رو هوا تمام ایما و اشاره ها را هم می گرفتم چه برسه به کلام روشن زندایی!
-چه برقی آخه؟
-من تورو بزرگ کردم...تو تک تک لحظه هایی که دلت گوش شنوای مادرت رو می خواست و نداشتی ، گوش و جون من بود...هر وقت تو دانشگاه کسی توجهت رو جلب می کرد با همین برق نگاه میومدی پیشم و سیر تا پیاز رو برام تعریف می کردی..یادته؟ حالا به من نگو هیچی نیست ، که هست!
از یاداوری دل پر از حسرتم تو همون لحظه های بی مادری، گلوم سخت شد.
-واسه خودم هم تازگی داره...هنوز برام گنگه...نمی فهممش...
-قبلنا اینقدر به چشمم جالب نیومده بود که امروزاومد!
ناخوداگاه پرسیدم:( کی؟)
زیر نور کم جون هالوژنهای کناره سقف راهرو ، لبخند مادرانه ش را دیدم.
-هومن...همون شازده ای که امروز هر بار نگاهت بهش افتاد، سریع چشم دزدیدی!
romangram.com | @romangram_com