#آخرین_شعله_شمع_پارت_140
معذب شدم و قلبم به آنی ریتم شش و هشت گرفت.
-چ..چی شده؟
همانطور که حلقه دستهاشو محکمتر می کرد به سمت بابا چرخید و گفت:( با اجازه شما می خوام یه درخواستی از دخترتون بکنم...)
گر گرفتم...ولی این ضرب آهنگ قلبم بی معنی بود!! این التهاب صورتم معنا نداشت!! محال بود چیزی که در ذهن دخترانه من می چرخید ، میون لبهای خوش فرمش بشینه! آخه دلیلی نداشت! پس چرا قلبم داشت خودش را اینطور به در و دیوار می کوبید؟!
توکا کنجکاو و علاقه مند به سمت جلو خم شد و با دقت به چشمهای هومن خیره شد.
-می دونم که دل خوشی از من نداری...می دونم خیلی از ناراحتی هات به پای من نوشته شده....می دونم...اما میشه میشه یکبار دیگه تو تصمیمت تجدید نظر کنی و دوباره برگردید به همون خونه...
نفسم رها شد...آب سرد از فرق سرم تا روی انگشتهام ریخته شد...التهابم به سرعت تصعید شد و قطره قطره از کنار پیشونیم به پشت گوشهام جریان گرفت...آروم دستم را از میون حلقه انگشتهاش بیرون کشیدم و به آرومی گفتم:( این قضیه تموم شده..اما اگه بابا بخواد با شما زندگی کنه من حرفی ندارم..مانعش نمیشم اما من و توکا از اینجا تکون نمی خوریم)
و خواستم از کنارش بگذرم که دوباره برگشتم و گفتم:( نذارید دوباره تمام اون های و هوی و اون گرد و غبار خوابیده ، بلند بشه و روز از نو و روزی از نو بشه!)
و به سرعت خودم را به کنج آشپزخونه رسوندم. یک فضای چهل سانتی امن میون دیواره آشپزخونه و یخچال...غار امن و آرومم!چمباتمه زدم و برای لحظه ای نشستم.
با اینکه تمام وجودم خیس عرق بود اما دستهام یخ بودند...نفسم به شماره افتاده بود و دلم خالی شده بود...از حال غریب و غیر منتظره خودم متنفر بودم...ضعف بود..می فهمیدم . یک ضعف عاطفی شدید...یک حفره خالی و یک دل بی صاحب!
اصلا لازم بود با این ژست فریبنده، همچین نمایشی بازی کنه؟؟ جلوی بابا اینا؟؟وای..وای ..ترلان گند زدی!
-ترلان؟
از حضور توکا جا خوردم و به سرعت بلند شدم.
-خوبی خواهری؟
-..معلومه که خوبم
-پس چرا نفس نفس می زنی؟
-هیس!!..چه خبرته؟ کارتو بگو!
مدتی نگاهم را کنکاش کرد و بعد بی خیال شد و گفت:( اجازه هست یک زنگ به خونه دایی اینا بزنم؟ هرچی به گوشی هاله و زندایی زنگ می زنم در دسترس نیستند یا جواب نمی دن!..نگران شدم)
در حالیکه به سمت سینک می رفتم تا خودم را با شستن میوه ها مشغول کنم، گفتم:( نگران نشو حتما دارند با مترو میان...یه جاهایی آنتن نمی ده...شایدم روسایلنت ، هم باشه..لازم نیست به خونه زنگ بزنی یه موقع دیدی حامد خونه بود و گوشی را برداشت و یه جورای دیگه فکر کرد)
پشت سرم بود؛ عکس العملش را ندیدم اما سکوت کرد و بیرون رفت. با رفتنش برای بار چندم نفس عمیقی کشیدم بلکه این قلب ناآروم ، قرار بگیره!
این چه اوضاع غریبی بود که من داشتم...یعنی پنج شش ماه ندیدن هومن اینقدر پر رنگش کرده بود که حالا حتی با صدا کردن اسمم هم تمام حسهای خفته اصحاب کهفی م هم بیدار می شد؟؟!!!جای شکرش باقی بود که تو این چندماه هر روز به بابا زنگ می زد و به این واسطه صداش را می شنیدم!!
-اومدند
با نیمچه فریاد توکا ، سریع میوه ها رو تو آبکش ریختم .دستم را با کناره شلوارم خشک کردم.
-من که صدای زنگی نشنیدم.
-چه عادت زشتیه تو داری ترلان!! میگن خشک کردن دست با شلوار ، بدبختی میاره دختر!
بی توجه به حرف ننه قجری ش ، حرفم را تکرار کردم.
-از پنجره دیدم...دارند سَلونه سَلونه از ته کوچه قدم زنون میان!
سری تکون دادم و خواستم به دنبال ادامه کارم برم که چشم دلم نافرمونی کرد و نگاهی گذرا به هومن انداخت...سرش پایین بود و در جواب نجواهای بابا سر تکون می داد.
گردن عقب کشیدم و دنبال کارم رفتم.
طولی نکشید که زندایی و هاله مثل دو تا مهمون غریب ، معذب و آروم گوشه ای نشسته بودند.
-زندایی جون خیلی خوش اومدید...هاله تو هم همینطور..نمی دونید چقدر خوشحالم!
توکا پایی رو پا انداخت و گفت:( منم خیلی خوشحالم...والا یک سری لباس رو دستمون مونده بود ، نه که تحریمیم ، مایع نرم کننده پیدا نمی شد بشوریمشون!)
هاله ناخواسته از جلد لحظات قبلش خارج شد و به سمت توکا خیز برداشت.
-لال شو توکا!
romangram.com | @romangram_com