#آخرین_شعله_شمع_پارت_139
بابا با شماتت نگاهش کرد.
-شما که امسال دخترات هم پیشت بودند و کلی حاجت روا شدید عمو جان
بابا هنوز با همون نگاه داشت هومن را کنکاش می کرد.
زیر نگاه معنا دار و موشکافانه بابا ، خم شده بود.
مستاصل گفت:( نصفه شب بود..خب...دیدم درست نیست بیام در خونه تون رو بزنم...گفتم شاید برای اولین سال بخواهید با دختراتون خلوت کنید...خب...)
بابا با لحن معترض ، در عین حال غمگین و شوکه گفت:( تو ..تو اینجا بودی؟...پس درست دیدم...)
هومن مثل ماهی در صید افتاده شروع به تقلا کرد:
-گفتم که درست نبود...
-ساکت...حرف نزن....تو تا دم در این ساختمون اومده بودی و تو نیومدی!! لحظه تحویل سالو پشت در این خونه تو خیابون گذروندی!!! لعنت به تو هومن!
من و توکا متعجب به خشم و غم بابا و دستپاچگی هومن نگاه می کردیم.
بابا رو به ما کرد و با همون افسوس نگاه و آهنگ صداش، گفت:(بعد از سال تحویل همینطوری از پنجره
بیرونو نگاه کردم. یک نفرو دیدم که کنار درخت اونطرف خیابون ایستاده و سرش پایینه ..اینقدر دلم هوای این پسرو کرده بود که همه چیزش به نظرم شبیه هومن اومد و با بغض از نبودش کنار کشیدم...نگو پدر صلواتی خودش بوده!!..چرا همون لحظه که بهت زنگ زدم تا عیدو تبریک بگم نگفتی همونجایی؟)
اولین بار بود هومن را اینطور سر به زیر و آروم می دیدم..دلم سوخت برای تنهایی ش ! برای تنهایی تو لحظه تحویل سالش!
-نخواستم مزاحم شم
بابا با غیظ گفت:( تو روح زنده مرده ت صلوات پسر مثلا خلف!)
توکا با صدای گرفته ای گفت:( الهی بمیرم بچه مردم !)
هومن به سمت توکا چرخید و برای خلاصی از جو حاکم با لبخند گفت:( شما نمیر توروخدا! برو بچه های دانشگاه بدجوری به این سلسله نمک احتیاج دارن)
توکا با شیطنت و با لحن ساختگی گفت:( وای نمیری شوما آق دکتر که اینقدر هوای مارو دارید!)
منم لبخندی زدم وخواستم بلند شم و برای به جا آوردن ادامه فریضه پذیرایی، میوه بیارم که هومن با لحن خاصی گفت:( ترلان؟)
نمی دونم به اسمم حساس شده بودم ، ناخواسته عاشق اسمم بودم یا این نامروتهای ذکور، عامدانه اینطور جذاب تلفظش می کردند، که از آهنگ زیبای اسمم تمام روحم تازه می شد.
-بله؟
-امیر یک حساب برات باز کرده و مبلغ چشمگیری را سپرده گذاشته...
با ابروهای درهم رفته بهش خیره شدم.
-برای تشکر از اینکه علیه ش شکایت نکردی و همینطور برای عذرخواهی...یک نامه هم برات نوشته که ..
و از داخل جیبش پاکتی را بیرون کشید و به سمتم گرفت:
-عابر بانک با رمزش و نامه...
چشمهامو بستم و سعی کردم خونسرد و منطقی رفتار کنم. نفس عمیق و طولانی و چشمهایی که گشوده شد:
-علاقه ای به هیچکدومش ندارم....ولی پسش نمی دم...تنها لطفی که می تونم بهش بکنم اینه که فکر کنه قبول کردم..نمی خوام با این وسواس فکری ای که داره یه عمر خودش را بابت اشتباهش سرزنش کنه...بذار فکر کنه اشتباه کرده و جبران هم شده...
نفس کم اوردم..دوباره دم و بازدم:
-می خوام حالا که سوده رو دوباره قبول کرده، واسه سهیل یه پدر سالم باشه...یه خونواده سالم...می خوام همانطور که خودش خواست بذارم دلش قرار بگیره...فقط به خاطر سهیل!..خودتون اون پولو خرج یه کار خیر کنید..هرچی که صلاح می دونید..اون نامه رو هم بندازید بره..
قدم جابجا کردم تا به سمت آشپزخونه برم که هومن به ثانیه ای کنارم ظاهر شد طوریکه از حضورش ترسیدم.
-نترس..خونه های کوچیک همینطوری اند دیگه نهایت فاصله دو قدمه!
نفسِ گیر کرده ام را رها کردم و با تعجب نگاهش کردم و همزمان حواسم به بابا و توکا هم بود که تماشاچی این گفتگو بودند.
چند سانت دیگه نزدیک شد ..طوریکه مثل زوجهای تازه وصال ، از حضور بابا خجالت کشیدم و خواستم عقب تر بکشم که با هر دو دستش مچ دستم را گرفت.
romangram.com | @romangram_com