#آخرین_شعله_شمع_پارت_138
وارد هال شدم و در حالیکه سینی شربت را مقابل تک تکشون می گرفتم ، گفتم:( دیگه جرات نداره طرف ما بیاد)
ناباورانه ابرویی بالا انداخت و شربت را برداشت.
-از خونواده چه خبر؟ خوبن همه الحمدا...؟
نگاهی به بابا کرد و بی اختیار نگاهش به سمت توکا چرخید ولی به سرعت دوباره به بابا رو کرد و گفت:( مامان هنوز از من دلخوره...می گه حالا که تنها شدی یا برگرد اینجا یا زودتر آستین بالا بزن و از تنهایی در بیا...)
لبخند پدرم حتی از میون اونهمه پوست کشیده و ناسور ، مثلی گلی روی صورتش شکفت. از اون لبخندهای کم تکرار!
-به به...پس ما ندونسته جای زن شما رو پر کرده بودیم، خبر نداشتیم!! خدا رحم کرد بلا ملایی سرم نیومد تو این مدت!
شوخی منظوردارِ بابا چنان غیر منتظره بود که جماعت مجرد اطرافش لحظه ای رنگ گرفتند و بعد با شلیک صدای خنده هومن، خنده توکا و لبخند خجولانه من، فضا رنگ دیگه ای گرفت.
-عمو اختیار دارید...
-حالا اختیار یا اجبار! فرقی نداره که . مهم حرفِ به جای مادرته...پیر شدی هومن...داری از ریخت میفتی ..شکمت هم که کم کم داره میزنه جلو!..دست بجنبون پسر
-آره والا آقا هومن!...من موندم شما تو دوران دانشجوییتون چطوره بُر نخوردید؟!! والا!!...
هومن لبخند غمگینی زد ..از اون لبخندها که کنارش یک دنیا خاطره نگفته بود...
کنار توکا نشستم و توکا با شور و ذوق ادامه داد:( بذار من برم دانشگاه نمی ذارم یه پسر خوشگل سالم از اون در بره بیرون!)
بعد مثل همیشه که تازه متوجه سوتی دادنش شده بود، دستش را با وحشت روی لبهاش گذاشت.
-منظورم اینه که خب..یعنی پسر خوشگل که نباید مجرد بمونه...نمی ذارم مجرد بمونه ..وگرنه خدا شاهده من آزارم به سوسک حموم هم نمی رسه چه برسه به یه پسر جذاب و ناز و باآبرو!
در نقش ننه بزرگ جمع، چشم غره ای بهش رفتم و توکا سریع لب برچید.
-از امیر چه خبر؟
نفس عمیقی کشید و نگاه کوتاهی به من انداخت. از شنیدن اسم امیر هم حالم بد می شد...دچار دلهره می شدم. ناخوداگه جمع و جور تر نشستم.یک جور حس دفاعی بود انگار!
با شرمندگی از وقایعی که اون شب برای دخترش اتفاق افتاده بود ، رو به بابا جواب داد:
-گاهی تلفنی با هم حرف می زنیم...گاهی از وقتهایی که سوده رو برای هوا خوری می بره بیرون، منم میرم و با سهیل وقت می گذرونم...
-سوده خانوم هنوز نمی تونه راه بره؟
-نه...تا اینجا هم خیلی شانس آورده، وقت می بره تا با وجود اون همه سم و مخدری که تو بدنش چپونده، داروها و درمانها اثر کنه و روبراه بشه..
-بله...خدا خیلی رحم کرد که قبل از برخورد به زمین با اون مانع برخورد کرده!
توکا با کنجکاوی گفت:( به چی خورده مگه؟)
بی حوصله گفتم:( یکی از همسایه های طبقه دوم رخت آویز فلزیش را طوری تو تراس گذاشته بود که نصفش بیرون بود..همون برخورد ، شدت ضربه رو گرفته بود...شانس آورد سهیل طفلی)
-وای...مردم شانس دارند دیگه! حالا اگه ما بودیم؛ سیخ های کباب چنجۀ عید قربونشونو ، دراز دراز و عمودی گذاشته بودند رو تراس!!
هومن خندید ؛ بی خیال و فارغ از غم.
-عیدو چیکار کردی؟
با استفهام به بابا نگاه کرد.
-خونه موندی یا رفتی پیش مادرت؟
نگاهش به سرعت غمگین شد اما لبخند زد و گفت:(مامان وقتی فهمید قرار نیست از اینجا تکون بخورم عیدو رفت پیش دختراش و یک ماهی اونجا بود..)
-تو کجا بودی؟
-همین اطراف...
-پس لحظه تحویل سال تنها بودی؟
-ای..
romangram.com | @romangram_com