#آخرین_شعله_شمع_پارت_137
زنگ واحدمون زده شد و صدای بلبلی و قدیمیش توی فضای کوچک خونه پیچید.
دستهامو به عادت همیشگیم با کناره های شلوارم خشک کردم و به سمت در رفتم و همزمان خودم را تو آینه قدی جا کفشی رصد کردم. یک بلوز آستین بلند یشمی چسبون و شلوار جین یخی به تن داشتم. سرِ شونه هام حریری به همون رنگ بود و نمای قشنگی به شونه هام داده بود..موهامو به سادگی پشت سرم دم اسبی و پیشونی بلندم را کاملا عیان کرده بودم.
در را باز کردم و با لبخند گفتم:( خوش او....)
-سلام!
سبد گل بزرگش را به سمتم گرفت و بدون تعارف من ، وارد شد .
-بگیر! تقدیم به میزبانان محترم!
شوکه ، سبد را از دستش گرفتم و کاملا کنار کشیدم تا وارد بشه.
با شنیدن صداش، بابا به سمت در پرواز کرد.
-پسرم!
دلفریبترین لبخندی که تاکنون روی صورتش دیده بودم را تقدیم هرمز خان کرد و خم شد و بر صورت و دستاش ب*و*سه زد.
-وای اومد این محصول کارخونه ای؟ مایع نرم کننده حوله و لباس!
صدای توکا سر هومن را به سمت اون برگردوند...
-به به سرکار خانوم دکتر! خوبی ؟
از دیدنش شوکه شد اما زود خودش را جمع و جور کرد و با عشوه ای مخصوص دخترانه های خودش ، لب برچید:
-هنوز که جوابش نیومده! ماه دیگه میاد...
-رتبه دو رقمی ت که اومده!
-بازم هیچی معلوم نیست یهو دیدی خر فلان کرد و کرایه پامال شد!
ناگهان جلوی دهنش را گرفت و با من و من گفت:( این نسل ما داغونه والا!!..ببخشید بد حرف زدم..عادته دیگه...ترک عادتم که شما دکترا بهتر بدونید؛ موجبِ بواسیره!...خاک به سرم..لال بشم بهتره...منظورم این بود که یه موقع دیدید ظرفیتها کم شد ..دانشگاه ها خراب شد..آسفالت دم دانشگاه نشست کرد..بلایی آسمونی نازل شد..خلاصه همون قضیه خره!)
-شما خوبی خانم مهندس؟
نگاهم را از چهره فریبنده و دلبربای توکا و بلوز شلوار سرهمی سورمه ای رنگش گرفتم و به نگاه آشنای مرد چند صباح گذشته دادم...آخرین مکالمه مون دعوای پر و سر و صدایی بود که به نتیجه دلخواه من ختم شده بود!
-چه اصراری داری شما آدما را با القاب دانشگاهیشون صدا کنی آقا هومن؟
هومن بدون اینکه سایه نگاهش را از سرم کم کنه در جواب توکا گفت:( الکی واسه شما دو تا خواهر کلاس گذاشتم بلکه لبتون به لبخندی باز بشه!)
توکا جستی زد و با حالت با نمکی خودش را مقابل صورت هومن انداخت و با نیش بی نهایت باز و مصنوعی گفت:( این فرمی مورد پسنده؟ یا کشش بدم؟؟..ولی گفته باشم دیگه قِرِش نمی تونم بدم ..نهایت دو سه میلی بیشتر کش بدم...)
هومن به زور لبخندش را جمع کرد و کنار هرمز خانش روی اولین مبل تک نفره نشست و رو به بابا گفت:( با وجود توکا حوصله تون سر نمی ره ها!! اگه فقط ترلان بود الان غمباد گرفته بودید به خدا!)
و نگاهش دوباره به سمت من چرخید و طوری براندازم کرد که تازه به خاطر آوردم برخلاف همیشه بی حجاب مقابلش ایستاده ام!
صورتم رنگ گرفت و با عجله به سمت اتاق مشترک خودم و توکا رفتم...لباسم را با تونیک گشادتری عوض کردم و شالی روی موهایم انداختم...
-اینجا راحتید؟ اوضاع خوبه؟
به جای بابا ،توکا جواب داد:( والا اگه جیغ جیغ خانوم سلطانی همسایه بغلی و عر عر گریه پسر خانوم رضایی همسایه پایینی و دور بودن ایستگاه اتوب*و*س و اوضاع تحریمها و بیکاری جوونا و خاک برسری دخترهای پروتزی را ندید بگیریم ..آره اینجا راحتیم و اوضاع خوبه!)
بی صدا به سمت آشپزخونه رفتم و سعی کردم همون تم شاد و ذوق زده ای را که قبل از اومدن هومن داشتم ، بازیافت کنم. اما ته دلم یک جوری بود...دلهره بود یا استرس یا هیجان ! که باعث شد اولین لیوان شربتی را که آماده می کردم ، بشکونم..
-بیام کمک؟
به جای من، توکا رو به هومن گفت:( شما بی زحمت نگاهتو از اون آشپزخونه بکَن! بذار دخترمون با آرامش به پذیرایی ش برسه ، کمک پیشکش!..وا آشپزخونه اُپنه، حیای فلانی کجا رفته!؟)
از جواب توکا تمام صورتم گر گرفت و دستهام شروع به لرزش کرد . از خودم و عکس العمل هام بدم اومد. به کنار یخچال کشیدم تا از دید مهمان و میزبان در امان باشم. چند نفس عمیق و لحن بانمک توکا که نگذاشت هومن جوابی بده و گفت:( راستی آقا گرگه شما ندیدی پیرزن؟ شما ندیدی مایع نرم کننده؟ تو راه بودند گفتم شاید یه لقمه چپشون کردی!)
صدای هومن بر خلاف شوخی های توکا با جدیت بلند شد:
-خونواده دایی تون داره میاد ؟ اون پسره هم باهاشونه؟
romangram.com | @romangram_com